شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
بی گناه قلبمچشم نداشتاما چه داغ ها که ندید...
عشق رویایی بودکه با حرف هایمدر تمام باورها نشستو من عاشق راتا آخرین اتفاق عاشقیکه مردن بود کشاندبرای دوست داشتن تومن از خودم گذشته امو به انتهای خودم رسیده امرویایی نمانده که حس های مراقلقلک نداده باشدلحظه ای نمانده که مرافدای لبخند تو نکرده باشدتصمیم خودم را گرفته امبه روزگار بت پرستی باز می گردمچون هیچ خدایی نمی تواندلذت پرستیدن تو رادر من بوجود آورد...
از هجوم عطرتخیالم رهایی نداردکه هر لحظه تو رااز هر جای شهربه اتاقم می کشمبه گل های پیراهنت پیله می کنمتا پروانه ات باشماز اینجای شعر دیگردر حال خودم نیستموقتی به لبان شیرینت فکر می کنمضربان های قلبم محکم تر می کوبدمست می شوموقتی از باغ عریان تنت می نویسمموهایت می پیچد دور دستانمو قلمم را زمین می اندازدببین من راچگونه گرفتار کرده ایکه از این فاصلهدچار باور شده ام...
اوضاع همیشه همینطور نمی ماندروزی می رسدمعجزه ای اتفاق می افتدو تو آنقدر عاشقم می شویکه هیچ صداییجز ضربان قلبم نمی شنویو هیچ راهیجز چشمان نم گرفته ام نمی یابیآن روز که به من می رسیزمین از گردش باز می ایستدبرگ های سرگردانبه شاخه ها باز می گردندو آسمان باران یاسبر پیکرمان می ریزدآغوشت را باز می کنیبه روی انتظار سالیانمدیگر عشق را مرزی نمی ماندکه آن لحظهخدا از سر شوقباران را کنار زدهو خودش برایمان می باردو تو...
لبان سرختپرچم سفید جنگ های درونی من استبا دوستت دارمیآتش بس را اعلام کنتا حق و حقوق دلم پایمال نشود.....