پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شب به شب از میان پلکم دردمیزند بر هم عمق خوابم رامن که عادت به روز بد دارمپس بده پس قرار و تابم راهفته و ماه و سال و قرنی شدمن هنوزم اسیر موهایتطرح لبخند روی لب هایتلحن زیبای گفتگوهایتلاله و سوسن و گلایل هاپیش چشمم یکی یکی مردنبس که از جبر و غربت و سرماسیلی از چرخش زمان خوردنواژه هایم تلو تلو میخورد(یک نفر از سه نقطه ها رد شد)حال و روزم میان گرداب است(بند آخر سناریو بد شد)من که فرزند احتمالاتمیک خ...
دشمنانم راست می گفتند: در گرداب هادست هایت را همین چند آشنا پس می زند...
میانِ گردابی بودم، گردابی که مرا به هر سو می کشاند؛ گردابی غم آلود و وحشت بار...گردابی که که مرا از من گرفته بود، نمی دانستم کیستم؟!اصلا من گمشده بودم، میانِ ترس و دلهره هایم...در پسِ همین روزها بود که تو آمدی...میدانی، من میانِ دستانِ گرمِ تو خود را یافتمدستانم را گرفتی، دستانم زنده شد، نهالی جوانه زد، نهال رشد کرد و بزرگ شد و امروز از عشقِ توست که دستانم تا آسمان میرسد...به راستی که با تو انسانم و خوشبخت ترین...