پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به قلقلک های عزرائیل در کودکستانبه دوپایی که در یک کفش قد می کشندیا به آینه ای که با چاقوبر صورتش خواهد کشیدادامه ی لبخندِ جوکر را؟به کدام دیروز؟به کدام امروز؟به کدام فردا؟به کدام بخندم؟!!!«آرمان پرناک»...
از گذشته ی دیروزتا گذشته ی فردابرای مُردنبه قدری نشانه هستکه گمان می کنمبه آرزویمیعنی حق انتخاب،رسیده ام«آرمان پرناک»...
☘︎ ☘︎ ☘︎ ☘︎ ☘︎قلبِ تو،اتاقِ فکرِ من استدلگیر نباشنقشه ایبرای رنجِ گذشته می کشم«آرمان پرناک»☘︎ ☘︎ ☘︎ ☘︎ ☘︎...
فرفره ام را، عصایم را، فرفره ام را /درونِ درختِ زمان /چال کرده اند /شاید تبر /قایقم را پیدا کند !«آرمان پرناک»...
می داند بی فایده است /اما می گردد /می گردد در جیبِ گذشته ها /دستِ تاریکم /تا شاید ببینددستِ خوشحالِ آن کودک /در روزِ برف بازی را...«آرمان پرناک»...
توپ تر از همیشهبرگشته اممحکم تر سیلی بزن آقای گذشته!من اشتباهی نکرده ام!خوشحالم که شکستمشیشه ی باورت را...«آرمان پرناک»...
قلبِ تو،اتاقِ فکرِ من استدلگیر نباشنقشه ایبرای رنجِ گذشته می کشم«آرمان پرناک»...
به آینه که نگاه می کنیپیشانی ات24 خط خورده استمی بینی هنوزبرج های زهرمار را بغل میکنیو عقربه هابی بندپشتِ سرت تاس می ریزنندسخت استدر چشمِ گذشته ایستادنخیلی سختخاطره بان بودنکار هر کسی نیست «آرمان پرناک»...
تراپیستم گفت:ینفر پشت در اتاق گیر افتاده و کمک میخوادو تو تنها نفری هستی که میتونی نجاتش بدی و تو هیچ چیزی نداری که بتونی باهاش در و بشکنی و باز کنی، چیکار میکنی؟گفتم: من در و میشکنمگفت: نمیشکنهگفتم: کمک میخوام از کسیگفت: کسی نیست که بخواد کمکت کنه گفتم: هیچکاری نمیتونم بکنم؟ گفت: نهگفتم: پس باید چکار کنم؟ گفت: رها کن!گفت: اونی که تو اتاقه، گذشته ی توئهو اون هی داره خودش رو به تویادآوری میکنه اما تو کاری نمیتونی براش بکن...
از ما گذشت وُ خیر از این دنیا ندیدیمدنیا چه خواهد کرد با تو من نمیدانماعظم کلیابی بانوی کاشانی...
به یاد می آوری؟ نامه نگاری های کودکانمان را می گویم، راز های پنهانیِ کوچکی که با هزار قسم و ادعا برای هم بازگو می کردیم را چی؟ دوز و کلک هایی که برای کنار هم بودن به خورد خانواده هایمان می دادیم و توطئه هایی که تنها خودمان از افکار شوم پشتش باخبر بودیم چی؟ قدم زدن هایمان در غروب های دل انگیز روستا را به یاد می آوری؟می دانم با خواندن نوشته هایم تمام آن روز ها بر روی پرده سینمای خیالت به اجرا در آمدند به یکباره محو شدند، اما حال جز غمی در...
اما این اصلا عادلانه نیستیک نفر آدمم وباچندروح غمگین ...!دکتر گفت: «نباید اینقدر به گذشته فکر کنی». نباید… نباید… ولی من به گذشته فکر نمیکردم این گذشته بودکه من را رهانمیکرد این خاطرات مثل مین های خنثی نشده ای هستند که در میدان وسیعی دفن شده اند؛ میدانی که دور تا دور آن سیم خاردار کشیده شده است. با این حال هر لحظه ممکن است از سر بدشانسی و بی احتیاطی محض کسی برود آن طرف سیم ها و یکی از آن ها منفجر شود و زندگی را -که خیلی هم چیز معر...
این گذشته این فعل( بود )چقدر تلخ است...
نیاز نیست ؛ که پیر شویی تا بدانی که زندگی ارزش غصه خوردن را ندارد همین که به گذشتة نگاه کنی این مسئله رامی فهمی.!خ.نواندیش...
بیا گذشته را به یاد بیاوریم ؛خانه ی شما را ؛مدرسه را؛ ساعت های خوشی و ناخوشی را ؛باشگاه خوره های سینما را ؛کافه ها را ؛اولین سیگارهای ناجا را که دود کردیم و خیلی چیزهای دیگر را که فکر نمی کنم هیچوقت حتی چیزی شبیه شان دوباره نصیب مان شود._نامه ی فرانسوا تروفو به روبر لاشنه ژانویه ۱۹۵۱_ترجمه ی محسن آزرم...
گذشته ها گذشته، همین الانو عشقهنباش به فکر فردا، که دست سرنوشتهقصه ی زندگی رو، خود خدا نوشتهکوتاهه عمر آدم ،میگذره رفته رفتهفقط دو روزه دنیا، یک روزشم گذشتهدقیقه های رفته ،هیچ موقع برنگشتهبخند همیشه خوش باش ،بی عذر و بی بهونهبذار تموم دنیا، بهت بگن دیوونهاز آدما فقط یه خاطره جا میمونه_برشی از ترانه...
به گذشته بر می گردمبه سراغ خاطراتمتازه می شود دوباره ،از تو داغ خاطراتمبه تو می رسم همیشهدر نهایت رسیدنهر کجا باشی و باشمبه تو بر می گردم حتمااین تویی همیشه ی منتوی آیینه ی تقدیربا همه شکستم از تو ،نیستم از دست تو دلگیر,،،، برشی از ترانه...
شروع به جمع کردن گذشته در چمدان کردم؛ همه چیز در آن جا شده از کوچه بن بست خاکی گرفته تا اناره های آویزان از روی دیوار خانه حاجی وتمام گلهای محمدی خانه استیجاری مان حتی ماهی های قرمز داخل حوض حیاتمان هم درآن جاشد؛ جز خاطراتت که هنگام بستن چمدان از هر گوشه اش بیرون میزد ومانع بستن میشد...!؟!✍️رضا کهنسال آستانی...
تمام انسان ها نیمه شببه گذشته ها می نگرندبه آدم های گذشتهبه خاطرات گذشتهبه حس های گذشتهبه حرف های گذشتهاما مابین تمام اتفاقا گذشته خودروی یک نفر قفل می شوندیک نفر را یا تمام حرف هایش ، حس هایشرفتارهایش به خاطر می آوردآنگاه آهی از ته دل می کشد وحسرت را حس می کند......
اگر گذشته تان را با خود حمل کنید پیر می شوید و هر روز پیرتر هم خواهید شد !و اگر مدام به آن فکر کنید ، تلخ تر و تلخ تر خواهد شد. اگر گذشته را به یاد آورید و مدام برای آن اشک بریزید هر لحظه بر دوش شما سنگین و سنگین تر می شود ...اما اگر گذشته را چراغ راه آینده قرار دهید واز آن بیاموزید و آموخته تان را بکار بندید ، آن سنگینی از دوش شما برداشته خواهد شد و گذشته شما را رها می کند !- محمود نامنی- لطفاً انسان باشید...
همیشه میشه تو گذشته یه لحظه ی قشنگ پیدا کردو به امید تکرارش به زندگی ادامه داد...
گذشته ام از تمام گذشته ایکه بی تو و یاد تو گذشت...- کتایون آتاکیشی زاده...
تو برام شدی مثل یه دفتر خاطره ای که با هر بار نگاه کردن بهش گذشته رو مرور میکنم.گاهی با اون گذشته ها قه قهه میزنم گاهی گریه میکنم گاهی عصبانی می شم،گاهی خودمو به بیخیالی میزنم.دفتری شدی که نه دلم میاد دورش بندازم و بسوزونمش نه میخوام مدام بخونمش.چون همشو از برم ریز به ریز جزء به جزءشو..!من فقط این دفترُدوست دارم نگهش میدارم ولی دیگه بازش نمیکنم! میذارمش یه گوشه که کنارم باشه؛که از دور نگاش کنم که فراموشش نکنم...!فقط همین:)) ساحل ه...
گذشته در گذشتِ... باید قبرستونشو پیدا کنیم و برای همیشه خاکش کنیمو اینو یادمون نره که تموم اون زخم ها واشتباهات تبدیل شدن به تجربه و این من جدید رو ساختنالان دیگه باید فقط از زمان حال لذت ببریم و نزاریم ارزوهامون به حسرت تبدیل بشهو آرامش و خوشبختی که لایقش هستیم رو به خودمون هدیه بدیماینجوریه که تازه میتونیم بگیم واقعا زندگی کردیم...
اگر به گذشته بر می گشتم؟ چیزی را تغییر نمی دادم، می ترسیدم اصلاح یک اشتباه کوچک، دستآورد بزرگی در اکنون یا آینده را از من بگیرد. اگر به گذشته بر می گشتم، هیچ کاری نمی کردم، فقط نگاه می کردم و از تماشای پازل به هم ریخته ای که با رنج و آزمون و خطای بسیار و آرام آرام کنار هم چیده می شد، لذت می بردم. اگر به گذشته ام بر می گشتم کاری نمی کردم، چیزی را عوض نمی کردم، ولی محال بود کودکی ام را ببینم و در آغوشش نگیرم و در گوشش نگویم: «سختی های بسیاری در پیش...
بیا که آن گذشته ای را که خیلی زود به گذشته ملحق شد، دوباره بیاد آوریم و این بار آن را در حال، به خود هدیه کنیم و ذره ذره آن را تماماّ زندگی کنیم....
رنه کارلینو:گذشته فقط زمانی می تواند چرک کند و آرام آرام روحمان را بخورد، که ما به آن بیاویزیم و رهایش نکنیم.- به زندگی قسم...
زندگی بدون گذشته امکان پذیر نیست و در عین حال گذشته تاثیر چندانی در ساختن آینده نداره. اینکه فکر کنیم اون چیزی رو که پشت سر گذاشتیم اجازه زندگی بهتر رو از ما می گیره اشتباهیه که ذهنمون دچارش میشه. گاهی به فراموشی سپردن این گذشته میتونه کمک بزرگی باشه ولی گاهی هم دونستنش میتونه ما رو از یک هزارتوی ذهنی نجات بده. پس فقط بهتره طوری زندگی کنیم که در اون گذشته مثل یک پُل ما رو به آینده برسونه....
بدون شک، انسان تنها موجود زنده در این دنیاست که می تواند با فکر کردن به گذشته و اتفاقاتی که دیگر توانایی تغییرشان را ندارد، خودش را آزار دهد.- انیس لودیگ- در میان همهمهٔ برگ های رقصان...
گذشته ی تلخ، بی رحم ترین فعلی است که روزگار برای ناخوش کردن حالِ آدم ها صرف می کند.گذشته ی تلخ دشمن قسم خورده ی آینده ای است که هنوز از راه نرسیده...ازمن می شنوید؛دست به دستِ حال بدهید و به استقبال فردا بروید.گذشته ی تلخ را در خیابان های بی سر و ته دیروز های بد جا بگذارید و به حال خودش رهایش کنید، بالاخره یک روز خسته می شود و برای همیشه از خاطرتان پاک می شود....
خانه ام می گوید : ترکم مکن که گذشته ات در من نهفته استراه نیز می گوید : در پی من بیا که آینده ات منماما من به خانه و راه می گویم : مرا گذشته و آینده ای نیستاگر بمانم، در ماندنم رفتن است و اگر بروم، در رفتنم، ماندنکه تنها محبت و مرگ، همه چیز را دگرگون توانند کرد...
با من به گذشته بیادارم از حال می روم !...
وقتی به پارک می روم ، پیرمردهایی می بینم که در سکوت به نقطه ای خیره شدن !شاید به گذشته فکر می کنند ، به اون دوستت دارم هایی که نگفتن ، به دوران سراسر مهربانی در قدیم و شاید به این فکر می کنند که چه زود عمر تمام شد ولی فراموش کردند زندگی کنند ......
یادت می آید گفتی عاشق عکاسی بودی و من گفتم من عاشق کفشهای ورنی دخترانه امرمی خواهند کفش ورنی سفید بپوشم می دوم می دوم به گذشته به دور دور دورچه می دانی شاید سال های دور وقتی تو عکاسی می کردی من اشتباهی در عکست افتاده باشم حالا تو هم فکر کن شاید در گوشه یکی از عکسهایت یک دخترک ریزه میزه با کفش ورنی افتاده باشد شاید از همان عکس اتفاقی من به تو دوخته شده بودم و خودمان خبر نداشتیمسازهای آبی سولمازرضایی...
گذشته، درگذشته...!من برای گذشته هیچ کاری نمیتوانم بکنم. اگر شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنید، حتی نمیتوانید لباسی را که دیشب در مهمانی پوشیده بودید را عوض کنید و یک لباس دیگر بپوشید. تمام شد و رفت؛ وقتی هیچ کس نمیتواند هیچ کاری برای گذشته بکند چرا آدم باید در گذشته بماند؟ از گذشته باید آموخت، نباید به آن آویخت، گذشته برای آموزش است نه برای سرزنش......
یه روز صبح از خواب بیدار می شی و متوجه می شی دیگه به گذشته و آدم های گذشته هیچ حسی نداری. دیگه می تونی به راحتی برای همشون آرزوی خوشبختی کنی. به جورایی حس رهایی و بی احساسی کامل پیدا می کنی. از اون به بعد دیگه با کسی جر و بحث نمی کنی. دنبال بهونه و مقصر نمی گردی، به همه لبخند می زنی و از همه چیز به سادگی می گذری و می ذاری در زمان و مکان خاص خودش اتفاق بیوفته. سخت نمی گیری. مردم به این می گن قوی بودن اما من می گم سِر شدگی اونم نسبت به گذشته. نسبت ...
گاه با حرف های دیگران جان دادن دوباره را حس میکنم.. فریاد از درون را شنیده ای؟ اگر نشنیده ای بدان شانس با ت یار بوده... اما اگر شنیده ای.. میدانم ک گویی کسی در گوش ت فریاد میکشید اما اطرافت سکوت بود.. بگذار نگویم از نفس های تنگی ک پس از آن فریادت در درونت خفه میشد.. نویسنده: vafa \وفا\...
شاید یک جایی در گذشته ی من بودی! شاید آمدی طرفم و گفتی: دوستت دارم! پرسیدی: مرا نمی شناسی؟! من همانم! بی تفاوت از تو گذشتم و اسمت را هم از یاد برده ام. اما تو حتما نام کوچکم را روی دستت نوشتی تا یادت نرود! تو بازهم به سراغم خواهی آمد؟! آیا تو هنوز زنده ای؟ ☔💘...
میگن وقتی غمی، اندوهی، مشکلی داری نباید ازش فرار کنی، نباید پناه ببری به قرص خوردن یا سر خودتو با فیلم و سریال و بازی وتفریح گرم کنی یا اونقدر کار بریزی سر خودت که فرصت فکر کردن نداشته باشی.میگن باید واستی اون اندوه رو زندگی کنی، اون گره رو باز کنی بعد رد بشی بری.و من به اندوهی فکر می کنم که سال ها زندگی کردمش اما هیچوقت ته نکشید. گره ای که با هیچ دندونی باز نشد.مگه چند سال باید موند تو اندوه و رنجی که یه لحظه ش مریض و افسرده ت میکنه؟من چ...
گذشته به من کمک کرده است که ارزش زمان کنونی را بدانم، و من نمی خواهم آن را با نگرانی در مورد آینده خراب کنم....
گذشته و آینده سارقان زمان هستند !انسان باید گذشته را گرامی بدارد، اما اگر این گذشته او را در اسارت نگاه می دارد، آن را به فراموشی بسپارد ...بازیافتن جوانی گمشده ات محال است. اگر به عقب بازگردی امروزت را نیز از دست می دهی ! یادت باشد انسان باید "رها در لحظه" زندگی کند ....
اگر افسرده هستید ، در گذشته زندگی می کنیداگر مضطرب هستید ، در آینده زندگی می کنیداما اگر در آرامش هستید ، در لحظه ی حال زندگی می کنید !...
تو برای ادامهٔ مسیر زندگی ات ...تنها دو راه داری ..!یا در میان پیچ و خم های زندگی و طوفان مشکلات استوار بایستی و حال خوبت را بسازی ...یا آرام بنشینی و ویران شدن کاخ رویاهایت را به جان بخری ...و به یاد خاطرات سوخته آینده ات را به آتش بکشی ...هنگامی که در گذشته غلت می زنی هیچ گاه نمی توانی زندگی واقعی را لمس کنی چرا که تا بخواهی وقایع دیروز را مرور کنی امروزی را از دست می دهی که زندگی اش نکرده ای ...♡...
خسته نشدی از تکرار تکرار ها ؟از مرور هر روز خاطرات ؟از بی حواسی و ریختن چای در بشقاب ؟تا کی میخواهی در گذشته سیر کنی ؟یک بار برای همیشهشجاعانه مقابل گذشته بایست از دل اشتباهات تجربه را بیرون بکش و پلهٔ راهت کن ...با بوسه ای اشتباه را بدرقه کن تا فراموشی ...و حال آزادانه به سوی آینده پرواز کن ..♡...
بزرگ ترین اشتباه در زندگی،شخم زدن گذشته کسی ست که دوستش داری!تمام گذشته اش را وجب به وجب می گردی تا اشتباهی پیدا کنی، آن وقت درگیر روزهایی می شوی که تمام شده ولی مرور دوباره شان می تواند احساسات عمیقی که وجود دارد را تمام کند،حست خواسته یا ناخواسته تغییر می کند دیگر نمی توانی مثل قبل باشی چون مدام در ذهنت اتفاقات گذشته اش را مرور می کنی.قاضی می شوی و قضاوت می کنی بدون آنکه از چیزی خبر داشته باشی،رفتارت عوض می شود.با کوچک ترین مشکلی اشتباهات گذشته...
به سرم زده بود از همه چیز بگذرم. ...تمام روزهای گذشته...و عشقی ...که در خفا نثارش کرده بودم را فراموش کنم.... یک نگاه به پشت سرم انداختم ...و فقط او را دیدم....یک نگاه به جلو انداختم ...و کسی شبیه او را پیدا نکردم....دوست داشتم همانجا در نیمه های راه بنشینم ...و به حالِ خودم ...که بین همه چیز و هیچ چیز مانده، گریه کنم....«هیچ چیز» همین بود...غم انگیز ترین حالت!در بیان این که نمی توانی هم، ناتوان باشی...و «همه چیز» بستگی ...
بی توزیر بارانتمام کوچه پس کوچه های پاییز راقدم زدمهیچ چیزی شبیه گذشته ها نبود.حتی من!...
کریستوفر فرانک :چون دیگر آینده ای ندارنداز گذشته حرف میزنند ، وقتی خیلی دویده باشیم و نفسمان بند آمده باشد ، برمیگردیم و راهی را که دویده ایم اندازه میگیریم....
می توانیم گرایشی را که در برابر گذشته داریم عوض کنیم ؛ گذشته تمام شده و پی کار خود رفته است ، اکنون دیگر نمی توانیم گذشته را عوض کنیماما می توانیم اندیشه هایی را که درباره ی گذشته داریم عوض کنیم ...زندگی واقعا بسیار ساده است ؛ از هر دست که بدهیم از همان دست می گیریم ، هرگونه درباره ی خود بیندیشیم برایمان به واقعیت در می آید و هر اندیشه ای که از ذهن ما می گذرد ، آینده ی ما را می آفریند ! لوییز هیشفای زندگی...
همه ما یک روز به گذشته برمی گردیمو برای کسانی که دوستمان داشتند و رهایشان کردیم سخت خواهیم گریست ......