رنج ..
بسمه تعالی
در گلستانی که مخمور ست گل از بوی خود
می کند چون شیشه در میخانه جست و جویِ خود
می تراود شکوه ی خونینِ دل بی اختیار
سخت باشد در گره چون نافه بستن بویِ خود
روز محشر نامه ی اعمالش از عصیان تهی ست
هر که با اشکِ ندامت داد شست و شویِ خود
چون مگس ، نا خوانده وقتی بر سرِ خوانی رَوی
عاقبت با دستِ خود سیلی زنی بر رویِ خود
هر که چینِ تَنگ خُلقی بست بر روی جبین
روز و شب در زیرِ شمشیر ست از ابرویِ خود
چهره ی مقصود را بی پرده می بینی ، اگر
سر گذاری ، بر رخِ آیینه ی زانویِ خود
روزیِ بی رنج ، تخمِ رنجِ می کارد به دل
غم ندارد آنکه رزقش باشد از بازویِ خود
هر که با همّت نگه می دارد آبِ روی خویش
می تراشد نانِ خود چون تیغ از پهلویِ خود
ZibaMatn.IR