و تو آمدی
در خزان عمرم،
رخ نمودی در
فصلی که رفتن های پی در پی
گریبان گیر زندگی ام بود.
ماندی و
بند بند وجودم را لمس کردی.
و در بهار عمرم،
کوله بارت را جمع کردی و
گریختی...
چه بی رحمانه،
راه را برعکس پیمودی
و قوانین را برهم زدی...
دیگر اعتمادی به این فصل ها نیست،
من به انتظار فصلِ پنجمی نشسته ام
که بازگشتن ات
را جشن بگیرم...!
ZibaMatn.IR