زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
2.7 امتیاز از 3 رای

همیشه به احساساتش حسودیم می شد، احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت. اگه می خندید از ته دل بود،اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد.نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد ،جایی نمی رفت و هیچکسی رو تو خلوتش راه نمی داد...
یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش.دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود،یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم.نذاشت بپرسم درگیر چی، گفت عوض شدم نه؟نگاش کردم و گفتم :خیلی بی روح شدی... چی شد اون همه احساسات؟
پوزخند زد و گفت :خیلی وقته دیگه نه چیزی خوشحالم می کنه نه ناراحت ،دیگه کسی دلم رو نمی لرزونه.نه بودن کسی دلخوشم می کنه نه رفتن کسی غمگینم. می دونی من به جایی رسیدم که بهش میگن بی حسی! وقتی بهش گفتم مگه میشه تو یک سال و این همه بی حسی؟نگام کرد و گفت:یک سال نه، یک اتفاق و این همه بی حسی... فقط یک شب تا صبح طول کشید...
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن
×