🐺 | لیوان داغ چای رو بین انگشتام گرفتم و پیشونیه تب دارم رو روی پنجره گذاشتم...
از این بالا همه چیزو می دیدم !
دو تا بچه گربه که دوتایی با هم دوییدن و رفتن سر خیابون و بعد از دیدم خارج شدن...
آقای رفتگر که داشت برگ های زرد و مرده رو جارو می کرد...خش خش!! صداش نمی اومد ولی حسش می کردم!
کلاغ سیاهی که روی کابل برق نشسته و بود زل زده بود بهم ؛)
اما بعدش...چشمامو باز کردم...بالشمو برگردوندم سمت خنکش و برای هزارمین بار با خودم گفتم باید فراموشش کنم ꧇)|
هیچکسنمیدونه 🚶♀️
ZibaMatn.IR