خسته و کلافه ع بیرون برگشتم خونع،،صدای بلند تی وی نشون میداد ک زودتر از من رسیده خونع..کتونیمو جلو در درآوردم و صندلای سفیدمو پاکردم و رفتم سمت پذیرایی، محال بود خونع باشع و وقتی صدای بسته شدن دررو بشنوه چیزی نگه...باچیزی ک دیدم دلم براش ضعف رف..روی کاناپه خواب بود،چنتا تار موهاش ریخته بودن روی پیشونیش،رفتم سمتش تی وی رو خاموش کردم و پایین کاناپه نشستم،دستمو بردم سمت پیشونیش تار موهاشو کنار زدم..آروم دستمو کشیدم رو پیشونیش بین دوابروهاش،تکونی خورد..سریع دستمو عقب کشیدم و خیره شدم ب صورت غرق آرامشش ک قلبمو زیر و رو میکرد،ب یکباره چشاش وا شدن، لباش ب خنده وا شدن و آروم گفت؛نمیشع کمتر زل بزنی تا من با سنگینی نگات روم از خواب بیدار نشم ماهِ من؟!مهربون نگاش کردم و گفتم؛دلتنگی ک این حرفا حالیش نیس ،میدونم خسته ای اما خب منم دلم برااون دوتا گوی قهوه دلربا تنگ میشع دیگع..:)
دستی ب صورتش کشید و همونطور ک دستاش رو صورتش بود گفت؛آرومم ماه قشنگم،آرومم میکنی با حرفات،کاش میدونستی چقد کنارت آرومم...
دستاشو ع رو صورتش برداشتم و گفتم؛میدونم،چون این حس متقابلع،،منم آرامشی ک کناره تو دارم رو حاضر نیستم با چیزی عوضش کنم،
رو کاناپه نشست و منم کناره خودش نشوند و سرمو چسبوند ب سینش و آروم درگوشم گفت؛ببین برای تو میتپع،پس تو بغلم باصدای ضربان قلبم اروم بگیر ماهِ من...
چشامو بستم و سرمو بیشتر ب سینش چسبوندم و بازهم برای این همع عشق و آرامشی ک بینمون بود، و ان یکاد خوندم...:)🧿
ماه نوشت🌙
ZibaMatn.IR