مَه ز خجالت کشید، پرده به سر تا که دید
آن گل تازه رسید، شام سیه شد سپید
گشت خجل آفتاب، از رخ آن ماه تاب
گفت مرا بُرده خواب، آب به رویم زنید
سرو روان است آن، باغ جنان است آن
مالک جان است آن، جملهٔ جان ها خرید
جشن زلیخا به پاست، یوسف کنعان به جاست
دیده ز چاقو جداست، دست و دهان را برید
کیست از آن دور دست، آمد و بنمود مست
هرچه در این دهر هست، دست به دل ها کِشید
مشک ختن بو گرفت، شهرتش از او گرفت
چشم ز آهو گرفت، بند بُرید و رمید
غنچهٔ لالی شکُفت، تا که از آن یار گفت
دیده چو دیدش نخفت، خواب ز چشمش پرید... ارس آرامی
ZibaMatn.IR