با رودها رفتی که دریا را ببینی!
دلتنگ بودی صبح فردا را ببینی!
زخمی شدی و روزگارت درد می کرد
حق داشتی یک فصل زیبا را ببینی!
تنهایی ات پاییزی از افسردگی داشت
می خواستی لبخند گل ها را ببینی!
خورشید بودن شد گوارای وقارت
باشد که در آیینه ها ما را ببینی...
شاعر: سیامک عشقعلی
ZibaMatn.IR