زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

از پشت پنجره ای که شیشه هایش کمی عرق کرده بود در انتظارش بودم
با خود تفکر می کردم زن ها چقدر عجیبند در عین مهربان بودن قدرتی در وجودشان است که ستودنی ست
آنها حواسشان به همه چیز هست چند کار را باهم انجام می دهند و به طور شگفت انگیزی تمرکزشان را از دست نمی دهند همه ی کارهایشان پیش می رود مادرم همیشه حواسش به من هست در حالی که با خاله ام سخن می گوید و پیاز ها را در ماهیتابه تفت می دهد برای شام شب با همه ی این ها دلواپسی هایش برای پدرم شروع می شود دائم می گوید که دلش برایش تنگ شده است
در میان افکارم چشمم به در بود که از راه رسید و دستش را بر روی سینه اش گذاشت و شبیه کودکی هایم قربان صدقه ام رفت نمی دانستم چگونه بگویم دلواپسی هایم نگذاشت تکلیف را بنویسم
هم دلش برایم می تپید هم می خواست از حرف گوش نکردن هایم قیمه قیمه ام کند
از در آمد و در آغوشم گرفت و به آرامی گفت:

-می دونم هیچی ننوشتی برو بیار بهت بگم تا نکشتمت

من هم آهسته سرم را پایین انداختم و اشک هایم دانه دانه بر گونه هایم سر می خورد دوباره در آغوشش گرفتم و گفتم :
بخدا نتونستم مامان جونم خیلی نگرانتون بودم آخه بابایی گفت سُرُم به دستتون زدن
حالتون بهتره؟

نظری دلبرانه کرد و با مهربانی ِ تمام لبانش را گشود که:

- آره قربونت برم فقط فشارم افتاده بود گریه نداره که برو برو دفترت بیار تا بگم بنویسی

چهره ام پر از عشقش شد و دو قدمی به عقب رفتم و به سرعت دویدم تا دفتر و کتابم را بیاورم آن شب با شب های دیگر برایم فرق می کرد گویا این مادر دیگر آن مادر سابق نبود احساسش را نمی توانست کنترل کند و صورتش خیس از گریه هایش بود انگار می خواست دلتنگیش را اینگونه ابراز کند کاش قدرش را بدانم همان شیرینی را که خسرو برایش دلبری ها کرد تا به دستش بیاورد
که قهرمان زندگی من باشد


علیرضانجاری(آرمان)
ZibaMatn.IR

علیرضا نجاری (آرمان) ارسال شده توسط
علیرضا نجاری (آرمان)


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن