مردی سپری در دست گرفت و همراه سربازان به جنگ رفت. به پای دژی رسیدند. از بالای دژ سنگی بر سر مرد زدند و سر او را شکستند. مرد، خشمگین شد و فریاد زنان به سنگ انداز گفت: «ابله، مگر کوری؟ سپر به این بزرگی را نمی بینی که سنگ بر سر من می زنی؟».
ZibaMatn.IR
عکس نوشته حکایت مردی سپری در دست گرفت و همراه...