متن حکایت
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حکایت
پرسیدند که روزگار چگونه می گذرانی؟
گفت: «سه مَرکب دارم؛ بازبسته؛ چون نعمتی پدید آید، بر مَرکب شُکر نشینیم و پیش او باز شوم و چون بلایی پدید آید، بر مَرکب صبر نشینم و پیش باز روم و چون طاعتی پیدا گردد، بر مَرکب اخلاص نشینم و پیش روم.»
ملا غضنفر در حالی که داشت تمام تلاششو میکرد که با سیم چین یه پیچ رو باز کنه
زنش میاد بالا سرش و بهش با دلسوزی میگه
عزیزم
این پیچ فقط با آچار فرانسه باز میشه
ملا رو به زنش میکنه و با غرور جواب میده
من از وسایل غربی...
ملا غضنفر میمیره میره اون دنیا
بهش میگن
ملا ، باید امتحان بدی
100 تا سوال چهار گزینه ای ازت میپرسیم
اگه تو این امتحان قبول شدی
میری بهشت
اگه قبول نشدی میری جهنم
ملا عصبانی میشه
داد و هوار
میگه آخه شماها نگفته بودین اینجا اینجوریه
من این همه...
خان روستا ملا غضنفر رو باغبون میکنه و خودش با کلی خدم و هشم میره مسافرت
بعد از چند مدت میبینن ملا گوشه باغ نشسته داره زار زار اشک میریزه
ازش میپرسن
چرا داری گریه میکنی
ملا با چشمای گریون و گلوی بغض گرفته جواب میده
گلا دارن خشک میشن...
روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوهای سست مانده.
پیرمردی ضعیف از پس کاروان همیآمد و گفت: چه نشینی که نه جای خفتن است؟
گفتم: چون روم که نه پای رفتن است؟!
گفت: این نشنیدی که صاحبدلان گفتهاند: رفتن و نشستن به که دویدن و...
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
دو برادر یکی خدمت پادشاه کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی
باری این توانگر گفت درویش را که :چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟
گفت :تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته اند نان خود خوردن و نشستن به...
مردی سپری در دست گرفت و همراه سربازان به جنگ رفت. به پای دژی رسیدند. از بالای دژ سنگی بر سر مرد زدند و سر او را شکستند. مرد، خشمگین شد و فریاد زنان به سنگ انداز گفت: «ابله، مگر کوری؟ سپر به این بزرگی را نمی بینی که سنگ...
مردی به دیدن بیماری رفت. پرسید: «چه بیماری داری؟».
گفت: «تب دارم و گردنم درد می کند. اما سپاس که یک دو روز است تبم شکسته است. اما گردنم هنوز درد می کند».
مرد گفت: «نگران نباش. آن نیز همین یکی دو روز می شکند.»
موری را دیدند به زورمندی کمر بسته, و ملخی را ده برابر خود برداشته. به تعجب گفتند:”این مور را ببینید که با این ناتوانی باری به این گرانی چون مى کشد؟” مور چون این سخن بشنید بخندید و گفت:”مردان, بار را با نیروی همّت و بازوی حمیت کشند, نه به...
یکی آواز می خواند و می دوید. پرسیدند که: «چرا می دوی؟» گفت: «می گویند که آواز من از دور خوش است. می دوم تا آواز خود را از دور بشنوم!».
ابر بارانم، اشک اشکم حکایت می کنم
این زمانه عمر، گریان شکایت می کنم
اشک ما ریخت، چو خون به دلم رفت
عصیانِ سیل غم زِنهار، هدایت می کنم
نامش را گذاشته ام
جانِ دل
یعنی هم جان من است ، هم دل...
حکایت ما فراتر از عشق است
در جستجوی نامی برای احساسمان هستیم
تا آن زمان ،
دو کبوتر عاشق
صدایمان کنید
...
بهزاد غدیری / شاعر کاشانی