زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

دیروز باران ریزی می‌آمد. خانمی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «عاشق پاییز و بارانش هستم.» مردی که عقب تاکسی نشسته بود گفت: «اه، پاییز هم شد فصل، همه‌اش باد و گرد و خاک... .» زن پرسید: «شما بهار را دوست دارید؟» مرد گفت: «نه، بهار که اینقدر عطسه می‌کنم که می‌میرم... بهار کلا خیلی لوسه.» زن گفت: «پس تابستان‌دوست هستید؟» مرد گفت: «دیوانه‌ام؟... تابستان که آدم می‌پزه، وای همه‌اش شروشر عرق.» زن گفت: «از اون سرمادوست‌ها هستید... زمستان؟» مرد گفت: «نه بابا، زمستان که آدم قندیل می‌بنده.»‌‌

راننده در آینه نگاهی به مرد کرد. زن پرسید: «پس شما کدام فصل را دوست دارید؟» مرد چیزی نگفت. باران ریز پاییزی برگ‌های زرد و سبز و نارنجی را می‌شست و هوا سبک شده بود. تاکسی رفت و دور شد
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن