سال های متمادیِ کشنده ای را سپری کرده ام تا با نورِ مَه راستین، چراغ خموش دلِ چرکین خویش را روشن کنم. صومعه ای درویشی، کنجِ قلبِ بیمار و رنجورم ساخته ام تا بلکه با وجود این نیک کردار، در بطن خویش از پیرایش های مادیِ این جهان، رهایی یابم.
طارونی را بر تن می زنم و با گام های آهسته، پا بر خانقاه دِل می گذارم. آنچنان میل به بوسیدن رُخ خیالیِ معبود خویش را دارم که مانعِ بر سر راهم را نمی بینم. بازدارنده ی بزرگی که همانند صابوته ای فتنه گر، مانع وصال نفس عرفانیِ عابدی چون من به معشوق خویش می شود. معبودی همچو اَهورا، عابدی همچون من!
روزی که در آن سحرگاه بی بدیل، دل در گروی عشقِ آتشین خالق خویش گذاشتم، روح و تن بی جانم، مالامال از پلیدی و قبح بود. این عشق، روان و پیکرم را تطهیر کرد. مانند غسل تعمید یک مسیحی!
تندیس محالیست، چنان تبسم از ته دلِ غبار گرفته ی منسوب... .
ZibaMatn.IR