زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

وقتی برایش انارِ نوبر میبردم،خیره نگاهم میکرد.کم کم لبخندش باز و بازتر میشد و کش می آمد.بعد میخندید و آخرش با گریه انارش را جوری بغل میگرفت،که انگار مادری دخترِ گمشده اش را بغل میگیرد.حسابی بو میکشیدش.بعد میچسباندش به صورتش... .

_برشی از کتاب دختری که از اول انار بود
_مرتضی عبدی
ZibaMatn.IR


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن