خفته در خوابند مرده های بو گرفته ی شهر در چارچوب قبور لمیده اند به فکر فردا فردایی می رسد دوباره خاک کفن را می تکانند قدم می زنند بی صدا تا شبی بی روح فرا رسد فریاد می زنم بشنوند شاید پژواک صدایم را باز کنید چشمهایتان را باز...