پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آخرین خاطره ام با تو نگاهت بود با آن چشمان بی فروغلبهایی بود که نتوانست دردش را فریاد بزند دستان سرد و بی جانی بود که به سختی موهایم را شانه زد نفسهای به شماره افتاده ای بود که در باورمان نمیگنجید نفسهای آخر باشد تمام اینها به آتشم میکشند در نبودنت ستاره ی آسمانی ام...
آخرین خاطره ی بوسه هایت راسالهاست از حافظه ی لب هایم پاک کرده ام... اما گردوهای این درخت هنوز عطر موهای تو را می دهد... کاش روسری جامانده ات را در باغچه چال نمی کردم...!...