قفس اما نفهمید از چه شد این ماجرا پر ز خون شد، ماند تنها پرزنِ بیادعا دانه میداد و نمیدید آن دل شوریده را بند را پنهان میان مهر میکرد از جفا آسمان از من گریزان، بال من بیسرپناه هر چه کردم تا پرم گیرد، نشد جز اشتباه خواستم آزادی...