متن اشعار حسن سهرابی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار حسن سهرابی
سیلاب چشم من شُست هر کوچهی این خانه را
یک عمر ریختم در دلم بارانِ بیبهانه را
ما را به بیگناهی
بر دار کشیده بودند؛
اما نفسِ ما
گلوله نبود که تمام شود.
در گوشِ تاریخ
فریاد کشید: «هنوز زندهایم!»
به جای گریه،
سنگِ نامها را در خاکِ فردا کاشتیم؛
تا هر صبح،
باد بر لوحشان بخوانَد:
ما بودیم ،
و هنوز میروییم.
آواره شدن در خیالت
نهایت آزادی است
در شبهایی که کوچه ها
بوی خون می دهند.
آسمان رقصکنان در گذر است در گیتی
هرچه پنهان شود آشُفـتـهتر است در گیتی
دل از کینهها شسته بودم ولی،
غمِ این فراق امانم نداد
تو رفتی و با رفتنت این جهان،
دگر رنگِ مهر و نشانم نداد
ز یادِ تو هر شب به چشمانِ من،
قرارِ نگاهِ جهانم نداد
به یادِ تو هر شب، دلِ بیقرار،
دگر فرصتِ شادمانی نداد
شبی در سکوتِ...
هر جا که قدم نهادم آنجا بودی
در سینهی من، همیشه پیدا بودی
هر جا که قدم نهادم، آنجا بودی
در خلوتِ بیکسی، هویدا بودی
از دستِ زمانه، دل به دریا دادم
دیدم به کنارِ موج، پیدا بودی
در چشمِ ترم هزار خورشید شکفت
هر بار که در دلم، تمنّا بودی
رفتی و شکستم از غمِ بیمرهمِ تو
اما به خیالِ من، تو...
چون نشنود از لب تو آن نغمهی شیرینِ دلآزار را
اشکم ببرد تا به تو، راهِ غمِ دیدار را
دیدنت رویا شد و بودن کنارت سختتر
دل ز عشقات میبَرم، اما به یادت بیشتر
که بینام و نشانِ تو نیرزد
به عمرم یک نفس بیشتر، هیچ
جهان بیتو، خرابآبادِ وهم است
به جز در سایهی چشمت، اثر هیچ
رنگینکمانِ چشمانت نه باران میخواهد
نه آسمانِ صاف.
از نگاهت میجوشد روشناییِ بینامی
که جهان را بیهیچ دلیلی صبح میکند.
من ، تنها
در امتداد آن نور قدمی برمیدارم
و خیال میکنم که شاید یک لحظه
به اندازهی تپشی به تو نزدیک شدهام.
آرام شوم، خیره شوم بر رخِ زیبا
چون باد بپیچم به درِ خلوتِ رؤیا
دل رفت به سویت که شود غرقِ تماشا
چون موج فتادم به دلِ ساحلِ دریا
قفس را نه میگشایند،
نه میسازند،
قفس را باور میکنند…
و هر باوری
روزی
فرو میریزد
چه کنم دل من از تو رهِ پرواز ندارد
نه نسیمی ز تو آمد،نه پیامی ،نه نگاهی
مارا خیالی جز هوایِ کویِ تو نیست
در دل تمنّایی، جز آرزویِ تو نیست
چون شمع، سوختم به شوقِ رویِ دلنواز
غیری مرا در دل، جز جستوجویِ تو نیست
هر شب به یادِ آن رخِ ماهت نشستهام
خوابم نمیآید، مگر ز بویِ تو نیست
بیتو، بهارِ من ز غمت پژمرده...
فریاد برآرد زمانه که چه آمد به زمین باز
سرگشته و حیران و پر از داغِ کمین است
ساهر به فغان گفت که ای چرخ، چرا بیخبر از درد
این دایرهی خاک، پر از داغِ کمین است
بیتو، زندگی نیست جز درد و رنج
که بینامِ تو، نیست در دلِ من، فرَنج
درونم تویی، گرچه پنهان شدی
زِ پرده برون آی، که دل شد به رَنج
جهان سایهای از حضور تو شد
زمان قطرهای از عبور تو گَنج
و در آخر این سطرِ بیانتها —
سکوت است،...
زبالههای ذهنت را که بیرون ریختی،
نفس کشید زمینِ خستهٔ اندیشهات.
پسماندههای کهنهٔ تردید،
در آفتاب آگاهی جوانه خواهد زد
و در مراحلِ بازیافتِ روح،
هوای تازه دمیده خواهد شد به مهر،
به روشنایی،
به خویشتن
در نگاهت خبری هست که جانم سوزد
لب اگر لب نگشاید، نگهت راه من است
چشمان تو و قلب من و نالهٔ خورشید
اینگونه تواند که زمین باد برآرد
هر ذرهٔ این خاک، به یاد تو بتابد
هر موج به شوق تو سر از یاد برآرد
نشنید خدا فریادِ بیامانِ ما را
شاید به مهمانیِ کدخدا رفتهست
آن عدلِ مقدسی، دل از او خوش بود
در دفترِ دیوانهسرا، رفتهست
با نامِ خدا، ظلم روا میدارند
شاید به تماشا، خودِ او رفتهست
ما ماندهایم و آینهای ترکخورده
کاین قوم به اصلاحِ خطا رفتهست
ساهر! چه بجویی تو...
(ساهر) چه بگویی تو در این ویرانه
وقتی ، که خدا هم به دیدن کدخدا رفته است.