چکامه های حسن سهرابی(ساهر)
سکوت ، بلند ترین فریادی است که واژه ها از آن جا مانده اند. (ساهر)
بیان،
روستاییست که صبحهایش
با صدای آب بیدار میشود
و شبهایش
در سکوت کوه
به خواب میرود.
اینجا
زمین هنوز نفس میکشد،
دستها بوی خاک میدهند
و نان
طعم زحمت دارد.
نهرها
واژههای قدیمیاند
که از دل زاگرس
تا دل مزرعهها
جملهجمله جاری میشوند.
هر قطرهشان
حافظهی هزار سال کار...
سیمانِ نهاوند
بلایِ تنفّس است
دیرگاهیست
که شُشها
از ترسِ هوا
به پستو خزیدهاند
همراه با نسیم،
کوچهها را گشتم،
تنهایی را زندگی کردم،
و در پیِ عطری که از خاطره میآمد،
ردی از تو جستوجو کردم ،
شاید :
سایهای از خندهات
پشتِ پنجرهای پیدا شود.
هر غروب
چشمهایم را
به راهِ بیانتها دوختم،
اما باد
تنها برگهای زرد را
به آغوشم میریخت،...
بر من حرام باشد جانِ خوشم به این تن
گر چون تویی نیاید در را به سر بکوبد
بر شوقِ خستهٔ من گر مرحمی نیاید
اشکم به سنگِ غربت دامنبهدر بکوبد
چون بادِ بیقراری در کوچههای شبگرد
تا نامت آید از دل، ناله مگر بکوبد
دست از تو برنگیرم، حتی...
سالهاست که ذرهذره وجودم پر میکشد
به آنجا که تو هستی؛
جایی که دنیا ز تو زیبندهتر میشود.
دلم چون پرندهای است که از فصلها گذشته
و به شوقِ لحظه با تو بودن، به هر طوفان تن داده است.
شبیه رودِ خاموشم که در رؤیا فرو میریزد،
و بیلبخند تو،...
یادِ تو در این همهمهٔ شهر فراموش نشد
گرچه صد تیرِ بلا سهمِ دلِ ما شده بود
آتشی در دل من بود که خاموش نشد
با همه طوفِ بلا شعلهٔ آن وا شده بود
شب که آفاق پر از سایهٔ اندوه تو شد
چشمِ من تا سحر از شوق تو...
پرواز دیدنیست اگر در اوج تو باشی
آزاد از این خاک، رها تا آنسویِ آگاهی
پرواز اگر از من به بیمن برسد، زیباست
آنجا که جهان، جلوهای از خویش نخواهد داشت
یادِ تو یک دم نرود از دلِ ما
چون موجِ دریا زده بر ساحلِ ما
هر جا که نسیمِ سحری بگذشتهست
عطری ز تو پیچیده در این محفلِ ما
بیتاب توییم و شبِ ما بیتو سرد
ای ماه! تویی روشنیِ منزلِ ما
گر آمدی از راه، جهان گل بشود
کز...
گر فاصله دیوار کشد بینِ من و دستانت
عشقات، زِ پسِ پرده به فریاد، صدا میآید
ساهر چو به یادِ تو کند رازِ دلِ خود پیدا
از سوزِ غمت موجِ غزل بر لبِ ما میآید
زمستانی که بویِ تو را ندهد، به هیچ نیرزد
شبی بیگرمیِ آغوشِ تو را، به هیچ نیرزد
بهارِ من دلِ خستهست بیتو از نفس افتاد
نسیمی هم که نامت را نَبَرَد، به هیچ نیرزد
جهان گر پر زِ رنگ و عطر باشد بیتو، افسوس
گلِ بیلبخندِ تو ای نازنین، به...
کاش خورشیدِ نگاهت
به غروبنمیرسید،
کاش دنیا
در همان لحظهی دیدار
متوقف میشد
و «ماندنِ تو»
تنها قانون جهان می شد.
بعد از تو نه زندگی قشنگ شد
نه قشنگ زندگی کردیم .
گر چه گُم بود مسیرِ برگشتن.
اما ما راهِ تو را همیشه در خیال پیمودیم.
بر من حرام باشد جانِ خوشم به این تن
گر چون تویی نیاید در را به سر بکوبد
بر شوقِ خستهٔ من گر مرحمی نیاید
اشکم به سنگِ غربت دامنبهدر بکوبد
چون بادِ بیقراری در کوچههای شبگرد
تا نامت آید از دل، ناله مگر بکوبد
دست از تو برنگیرم، حتی...
صدای سکوت
در گوشم زمزمه میکند،
که هر نفس من،
پر از نام توست.
سکوتِ ما خیانتیست سترگ، به کودکانِ کوچههایِ انتظار
که میروند گُم به قلبِ درد، در هجومِ سردِ بادِ روزگار
به نامِ صلح خونِ ما را، به بادِ فتنه میسپارند
و زخمِ تلخِ بیعدالتی، رها نمیشود ز چرخِ روزگار
اگرچه داسِ ظلم میزند، به خوشههایِ سادهٔ زندگی
هنوز ریشهای به خاک...
دلتنگی لکهی ابری نیست
که با یک نسیم جابهجا شود؛
ردّ پاییست
که هیچ بارانی از خیالم نمیشوید،
راهیست که هر قدمش
به نام تو ختم میشود،
و سایهای که حتی
در روشنترین روزِ زندگیام
رهایم نمیکند.
با همدلی شود آری به زیرِ رنج،
فردا شکوفه خواهد داد از دلِ این سنگ
یادِ تو یک دم نرود از دلِ ما
چون موجِ دریا زده بر ساحلِ ما
هر جا که نسیمِ سحری بگذشتهست
عطری ز تو پیچیده در این محفلِ ما
بیتاب توییم و شبِ ما بیتو سرد
ای ماه! تویی روشنیِ منزلِ ما
گر آمدی از راه، جهان گل بشود
کز...
زایندهرود خشک شد
دریاچهٔ ارومیه تبخیر شد
آبِ سدها گم شد
هوایِ تازه خاطره شد
باد از بلندیِ کوه
آهسته آهسته پایین آمد
تا خبر بیاورد
که فصلها دیگر
به وقتِ ما نمیچرخند…
کودکی در حیاط
بادبادکش را
در گرد و خاک گم کرد
و مادرش
چشمهایش را شست
با...
ما وارثانِ دردهایِ خاموشیم؛
دردهایی
که قرنها
در حنجرهٔ خاک
بهجای مانده است.
ما
در سکوتِ این خاکِ
فراموشکار
ریشه دواندهایم،
اما
آرام
آرام
قد میکشیم
تا سایهای بلندتر از درد باشیم