
چکامه های حسن سهرابی(ساهر)
هنر خوار گشت جادویی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند
هیچکس نیست...
اما جرقهای کوچک
کافیست
تا دوباره
صبح بیاید
ما ماندهایم
با زخم و غربت
با خستگیِ بیپایان
اما هنوز
در نفسهای آخر
آغوشی از بودن هست
هیچ دستی
بر شانهی خستهی ما نمینشیند
و امید
چون پرندهای زخمی
در باد گم شده است
با این همه
هنوز در چشمها
جرقهای مانده
که نامش زندگیست...شاید!
میترسم از آن روز که در کوی تو ای یار
دیوانه شود، مست شود دیده ز دیدار
عاقبت پرچم عدل از دل این خاک برآید
بشکند تیشهٔ ظالم رگ تاریخ سیاه
شبم تاریک و بیفریاد مانده
دلم در غربتت بیداد مانده
برای خنده هایت آرزوها
به چشم خیس من بر باد مانده
به نام تو آغاز شد، صد دفتر شعر.
در سکوت نگاهت، تمام سطرها گم شدند.
دست در دست واژهها، به دیدنت میآیم
و سطرها را با تو به تماشا خواهم نشست.
در تیرِ نگاهت همه عالم به تلاطم افتاد
آتش زِ دلت شعلهور افکند به دل، صبرم را
شعلهای کوچک در دلِ خاکسترها جان میگیرد،
گرچه لرزان است، اما نویدِ آتشی دوباره است.
ابرها آهسته کنار میروند،
نسیمی خسته بوی باران را به کوچهها میآورد.
پرندهای بال میزند بر قفسِ شکسته،
و آسمان با آغوشی روشن او را فرا میخواند.
انسان، در آیینهی سپیده، خویشتن را میبیند،
که...
گر چه رفتی از برم در خون من جاری شدی
چون نفس ،همسایهٔ دیوارِ تنگِ سینه ام
سخن، تاجبخش است و تختِ سپهر
فردوسی برافراشت با داد، مهر
تو بیخِردی، بیهنر، بینشان
جهان زنده از اوست تا جاودان
ویران شده این دل، بگو ای یار کجایی
بیگانه ز خویشم، چو به من باز نیایی
چه شکوه بیسرانجامی است عشق
که در سکوت جان میکارد و در درد ریشه میزند
چون آینهای ترکخورده،
بازتاب خویش را در هزاران نگاه گم میکند
و هر نفس، پژواکیست از امیدی که شکست
اما هنوز در تاریکی میدرخشد،
همانگونه که زخمها در آینه…
قصهی خود را نجوا میکنند
شعری که در وقتِ سحر، آغوشی از گلزار داشت
گویی به شام روزگار، در سینهای آلام داشت
در سوزِ شمعِ سرنوشت، پروانهای بیپر بماند
هرچند در زنجیر غم، هم چوبهای از دار داشت
خورشید از افق شکست، شب با دلم همراز شد
هر ذره در آیینهها، تصویری از انظار داشت...
آرامشم در چشم تو خانه گزیده است بیا
چون رود در آغوش دریا رسیده است بیا
بیتو دل از این شهر غمبار خسته شد
جانم به هوای تو پرواز گزیده است بیا
شعری که در وقتِ سحر، آغوشی از گلزار داشت
گویی به شام روزگار، در سینهای آلام داشت
در سوزِ شمعِ سرنوشت، پروانهای بیپر بماند
هرچند در زنجیر غم، هم چوبهای از دار داشت
خورشید از افق شکست، شب با دلم همراز شد
هر ذره در آیینهها، تصویری از انظار داشت...
دست به دست باد دادم
که بیاورد نسیمت را،
در زمانهٔ سکونِ لحظههای پرالتهاب
ابرهای خسته رفتند
ماه اما برنگشت
شب فرو ریخت
و ستارهها نامت را زمزمه کردند
بیآنکه تو باشی...
سپیده که سر زد،
کوچهها از عطر تو خالی بودند
و من، در ازدحام روز
هنوز با باد سخن میگفتم...
بیتو،
من برکهای سردم
که سکوت بر سطحش
برگهای زرد را نقاشی کرده است.
اشکها با یاد تو در سینهام دریا شدند
خاطراتت در دلم چون شعلهها برپا شدند
دلم پُر ز خون است در این خاکزار
ز تیرِ جدایی و زخمِ فشار
شده کینه قانون این روزگار
نه شادی است باقی ، نه بویی ز یار
نه دستی به یاری در این دارِ غم
فقط مانده سرمای ظلم و ستم
نه فریاد رسی هست ونه شوروحال
فقط بغض...
«آب را شستم از غبار، وضو ساختم
خاک بانگ زد که تیمم خطا نیست»
من از تبارِ بذرهای صبورم
که در سکوتِ شبانه،
به سمت نورِ نگاهت
قد میکشند.
آرام گرفته بودم
در آغوشِ شب،
در سکوتی مرموز،
که نالههای زمین
خواب را از چشمانم ربود.
مه،
چون شبحی بر شانهی کوه خمیده بود،
و نسیم،
حرفهایی را که خاک سالها پنهان کرده بود،
در گوشم میریخت.
برگها
از دردِ ریشهها نجوا میکردند،
و رودخانه،
سنگها را
با لالاییِ...