متن حسن سهرابی شاعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسن سهرابی شاعر
این عجب نیست که بر دار کِشَد مژگانت
غم بی تاب پر از گریه چشمان مرا
تو مثل قطره ای از نور طلوع کن ، بر روی شیشه این جهان خواب زده.
طلوع کن ، شیشه را بشکن.
چون شعله ای سرکش و شیدا ، بر روی تاریکی زمانه ، با هجوم اقیانوسی از آتش ، فریادت را فریاد بزن.
و با صدای خُرد شدن استخوانهای...
جا مانده ز رؤیاییم ، شکسته ایم از پریشانی.
ما مانده ایم و میدانی بی انتها.
چترهایمان شکست ، در هجوم دردهای بیشمار.
دیوارها می لرزند ، سایه ها می رقصند
و نور نیمه جان ، دستانی شکسته را نشان می دهد
گویی که جهان به جنون چنگ زده است.
کاش که روزی برسد، درد در این خانه نباشد
آسمان راز دلش را به کسی باز نگفت
شاید او تاب ندارد به تماشا ماندن
نگاه کن خورشید در کمین است و
ماه در دل شب حیران. امّا:
تو جهان را با دو چشم بسته بنگر.
دست هایت را به دریا بده
رقص کن با موجی که تو را می خواند
و قدم بزن روی شن های خوابیده.
رویای گمشده صدا می زند تو را
و نسیم آرام آرام رازها را به هم می بافد
اما افسوس که
خورشید در آغوش دریا جا مانده.
اصلا موسیقی برای همین بود
برای گم نشدن در برهوت جهان
برای دوست داشتن و دوست داشته شدن
برای من،برای تو،برای ما
شبانگاهان رسد روزی به آخر
چو سیلابی که رفت تا بحر احمر
گر چه دیدم همه عمر،
همهمه عالم و آدم ، امّا:
دیدار به پایان نرسد تا تو نیایی
موج زلفت کشتی چشمان من را دل بِبُرد
ترسم از روزی که پهلو گیرد او، در ساحل آبهای تو
در این شب سیاه طلوع کن.
فریاد ما اینجا در قفس محبوس است ،
بیا و باز کن این قفل زمستان دلگیر را.
بیا که ظهورت نوری است در تاریکی در
این شبهای بیقرار.
و چه زیبا بهاری شود آنروز که بیایی.
هر چه کردم تا رهانم دیده را از
موج چشمانت نشد.
این چه طوفان بود که ویران کرده
مژگان مرا
آه ای دل آشفته،در این جنگل تیره آرام بگیر.
شاید فردا خورشید تابان بیاید
با نوری گرم بر سر زمین.
غمها را بشوید،چون جریان آب.
و نغمه های غمگین در دل شب خاموش شود.
در دل طوفان هم نبض زندگی جاری است.
با هم بخوانیم سرود زندگی را،
در زیر...
صبر می کنیم تا آفتاب برگردد.
شب که ماندنی نیست.
زمانی که سرما به جانمان زده است ،
باور داریم به صبحی نو،
در فصل رویش لاله های بیقرار.
رویا می بافیم با شعله های آتش درون.
احساس لحظه های بعد خزان را بهار می داند و بس
از سکوت شب ، به غزل دل سپرده ام
در دیاری پُر ز ظلمت
کوچه هامان بوی غربت
خانه هامان عطر نفرت
شعر هامان بوی هجرت می دهد.
در هوایی پر ز حیرت
بوسه هامان بوی شهوت
خنده هامان رنگ نخوت
چشم هامان طعم سرقت می دهد
خاطراتمان سالهاست در کوچه های دلتنگی
گم شده است.
در میان قصه های بی پایان ،نفسهای خسته و
فریادهای جسته از گلو،
در هجوم اندوه برگهای پاییزی به خواب رفته.
و ما مانده ایم ، چشم به راهِ راهی که می دوید و می گریخت.
اینگونه گیر افتاده ایم در...
اگر آرمان و ایمانت ،.....
و یا اَذهانِ اَدیانت ،.....
به مستی چون خزان گردد.....
بِچرخان بازی ات را تا ،....
بهارت جاودان گردد .....
حسن سهرابی
در میان بارش طوفان لبخند تو باز
قایق چشمان من ،
حیران و سرگردان شده است.
چون اسیری بی پناه ،
دلداده لبخند زندان بان شده است
حسن سهرابی
sohrabi hassan
sohrabipoem
لحظه پایانی پیکار با مرگ است،
ولی
هر که جان گیرد سرانجامش،
پُر از حیرانی است
حسن سهرابی
sohrabi hassan
sohrabipoem