متن حسن سهرابی شاعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسن سهرابی شاعر
دست هایت را به دریا بده
رقص کن با موجی که تو را می خواند
و قدم بزن روی شن های خوابیده.
رویای گمشده صدا می زند تو را
و نسیم آرام آرام رازها را به هم می بافد
اما افسوس که
خورشید در آغوش دریا جا مانده.
اصلا موسیقی برای همین بود
برای گم نشدن در برهوت جهان
برای دوست داشتن و دوست داشته شدن
برای من،برای تو،برای ما
شبانگاهان رسد روزی به آخر
چو سیلابی که رفت تا بحر احمر
گر چه دیدم همه عمر،
همهمه عالم و آدم ، امّا:
دیدار به پایان نرسد تا تو نیایی
موج زلفت کشتی چشمان من را دل بِبُرد
ترسم از روزی که پهلو گیرد او، در ساحل آبهای تو
در این شب سیاه طلوع کن.
فریاد ما اینجا در قفس محبوس است ،
بیا و باز کن این قفل زمستان دلگیر را.
بیا که ظهورت نوری است در تاریکی در
این شبهای بیقرار.
و چه زیبا بهاری شود آنروز که بیایی.
هر چه کردم تا رهانم دیده را از
موج چشمانت نشد.
این چه طوفان بود که ویران کرده
مژگان مرا
آه ای دل آشفته،در این جنگل تیره آرام بگیر.
شاید فردا خورشید تابان بیاید
با نوری گرم بر سر زمین.
غمها را بشوید،چون جریان آب.
و نغمه های غمگین در دل شب خاموش شود.
در دل طوفان هم نبض زندگی جاری است.
با هم بخوانیم سرود زندگی را،
در زیر...
صبر می کنیم تا آفتاب برگردد.
شب که ماندنی نیست.
زمانی که سرما به جانمان زده است ،
باور داریم به صبحی نو،
در فصل رویش لاله های بیقرار.
رویا می بافیم با شعله های آتش درون.
احساس لحظه های بعد خزان را بهار می داند و بس
از سکوت شب ، به غزل دل سپرده ام
در دیاری پُر ز ظلمت
کوچه هامان بوی غربت
خانه هامان عطر نفرت
شعر هامان بوی هجرت می دهد.
در هوایی پر ز حیرت
بوسه هامان بوی شهوت
خنده هامان رنگ نخوت
چشم هامان طعم سرقت می دهد
خاطراتمان سالهاست در کوچه های دلتنگی
گم شده است.
در میان قصه های بی پایان ،نفسهای خسته و
فریادهای جسته از گلو،
در هجوم اندوه برگهای پاییزی به خواب رفته.
و ما مانده ایم ، چشم به راهِ راهی که می دوید و می گریخت.
اینگونه گیر افتاده ایم در...
اگر آرمان و ایمانت ،.....
و یا اَذهانِ اَدیانت ،.....
به مستی چون خزان گردد.....
بِچرخان بازی ات را تا ،....
بهارت جاودان گردد .....
حسن سهرابی
در میان بارش طوفان لبخند تو باز
قایق چشمان من ،
حیران و سرگردان شده است.
چون اسیری بی پناه ،
دلداده لبخند زندان بان شده است
حسن سهرابی
sohrabi hassan
sohrabipoem
لحظه پایانی پیکار با مرگ است،
ولی
هر که جان گیرد سرانجامش،
پُر از حیرانی است
حسن سهرابی
sohrabi hassan
sohrabipoem
غم ایّام مخور ساقی و پر کن....
ز می ات، جام سیمین مرا.....
چونکه این عالم فانی....
به خدا هیچ نیرزد....
که دل آزرده ز ایّام شوی...
.........
حسن سهرابی
جهانم را پُر از ویرانه می بینیم...
بهارم را پر از افسانه می بینم...
به آغوش سرابی پر ز اَندوه....
کنارم را پر از بیگانه می بینم...
حسن سهرابی
در گوشه چشم تو،جهان را دیدم.....
ماه از کنج لبت پیدا بود......
باد از بوی تَنَت شیدا بود......
در گوش فلک باز دوصد نجوا بود......
در جام می اَم باز پُر از سودا بود.......
در خانه دل هلهله ای برپا بود......
حیران شده خورشید،ویران شده اُمید.......
ز سرمستی و بدمستی...
قصه ای پر غصه از اندوه و مرگ است ،یا که درد
اینکه خواهر یا برادر،روبرویت ساز جنگی سَر کُنَد
.....................
حسن سهرابی
از شراب چشم تو من همصدا با موج درد
جرعه ای می نوشم و دل را به دریا می زنم
..........................
حسن سهرابی
غصه کم کن چون در این ((دِه))
پیروان حزب باد
جز تباهی و سیاهی ،رَه به جایی کِی بَرَند
..........................
حسن سهرابی