ای مرگِ فراموشی، بر من درِ خود وا کن با خاک سخن گفتم، اینبار تو پیدا کن ای واژهی بیپروا، در من جگری پر سوز از من نَفَسی باقیست؟ در شعله تماشا کن میسوزم و میخندم، بر خاکِ خودم هر شب در گوشِ سکوت افتاد، آوازِ شبانگاهی دیگر نه من...
آغوش عدم از خود چه بماند جز نامی و افسوسی ؟ وقتی همه چیزم شد تصویر فراموشی در خواب زمین گم شد رویای نم ناکم از شعر چه خواهم خواست وقتی نفس خاکم هر شعر من از خون است از زخم زمان جاریست هر بیت من آوایی است از حلق...