پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روزی که مرگ تسکین دهَد درد دلم را،در پی دوست جوید یار بیگانگان را،همی چون زِ مرگم بُگذشت روزگار،بر جایگه عشق گمارد دیو نهادان را.احمد زیوری...
چگونه میرسد آن به خدا ای،او که زِ خویش تن ندارد اطلاعی،چطور نوشیدن تواند جام رستگاری،به راستی آن که ندارد زِ جهان اَش آگاهی.احمد زیوری...
تا قلم بر کاغذی رانده مَشد،جوهر اَش جمله ی خاننده مَشد،چو نِی به تلاشی زِ جان درگیر شود،جمله اَش نور جهان گیر شود.احمد زیوری...
خاموش باش، چو تاریکی شب، که جهانی در عمق آن خواهی یافت، نه به روشنایی صبح گاهی، که زِ دایره گیتی نباشد آگاه.احمد زیوری...
زندگی چو جوی آبی است، که زِ آن می گذری، یا به او می لایی، یا زِ او سر آری، چو به او دل بستی، پس به گِل بنشستی، ورنه گر بگذشتی، به دریا سر آری.احمد زیوری...
زندگی چو جوی آبی است، که زِ آن می گذری، یا به او می لایی، یا زِ او سر آری، چو به او دل بستی، پس به گِل بنشستی، ورنه گر بگذشتی، به دریا سر آری. • احمد زیوری •...
خاموش باش، چو تاریکی شب، که جهانی در عمق آن خواهی یافت، نه به روشنایی صبح گاهی، که زِ دایره گیتی نباشد آگاه. • احمد زیوری •...