پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شما را به جان هرکه میپرستید بی هوا ؛ هوای رفتن نکنید...جان خواهد داد تنهامانده ی بی شما در بهت رفتنتان...مثلا خوده من...همان زن ابلهی که اگر فقط یک شب فقط چند ساعت قبل میدانستنم...آخ که اگر میدانستم بجای پس زدن بوسه ی دم رفتنش ؛ ذخیره ی تمام بوسه های عمرم را سنجاق میکردم به قلبش...از همان سنجاق هایی که مادربزرگ ها به قنداق عزیزکرده شان میزنند تا دور بماند از چشم بد...سنجاق میکردم به قلبش تا کور بشود چشم هرچه عاشق فلان فلان شده اش......
تولد هیچکس دست خودش نبوده!من اما به گمانم در این یک مورد هم استثنا بودم.تو یادت نمی آید ما را در عالم ارواح از یک روح ساختند و تو شدی همان نیمه ی گمشده ی من!من خوشبختر از دیگران بودم ؛در این دنیا نه ؛در عالم " ذر " بود که پیدایت کردم.آنجا بهشت طلایی من بود.چرا که هرگز از تو جدا نبودم.اما جوانه زدی و جهنمم شد دوری ات.فراق آغاز شده بود و نیز ، عشق هم...به زندان زمین نمیرفتم تا به دنیا آمدی!تجلی ات تسلیمم کرد ؛؛ به خواست خو...
موهایم را در جعبه ای برایت خواهم فرستاد...تنها دارایی ام از دنیای ِ عاشقانه ها همین است...یادت باشد ؛ این هدیه متعلق به تو نیست!!!امانت نگهش دار ...برای روزهایی که به موهای ِ از ته تراشیده ی دُخترکت هنوز عادت نکرده ای...و یادت باشد تا هِنگامه ی واقعه ،هر روز با خودت تکرار کنی :" این یادگاری نیست ! تنها میراث ِ عاشق ترین زن ِ دنیاست برای بی تکیه گاه ترین دخترک ِ جهان"......
مادرجان یادت هست؟همیشه غُرغُرت به راه بود که دخترجان حیف ِ این موهای شلاقی که اِنقدر میبافیشان!و وقتی حریفم نمیشدی...لحن ِ خواهش میگرفتی که " حداقل میبافی انقدر محکم نباف ! یا میریزند و یا تا ابد حالت میگیرند.."مثل ِ آن روزها هنوز هم سَرسَختم و لجباز...اما کنارم نیستی که ببینی عاشق شده ام !و آنقدر رَج به رَج ِ این عاشقانه را محکم برایش بافته ام که میترسم از رفتنش...خوووووب میدانم ؛ برود تار تار فرو میریزم از تیغ ِ تیزِ آغو...
چشم مشکی؛؛؛کت طوسی؛؛؛ دی ام زیباست هاندیدنت با گل نرگس زیر مه زیباست هان...تا به کی عشق تو را پنهان کنم ؟ پس گوش کن :" دوستت دارم " ز چشمانم هویدا است هان !!!الهام خلقتی...
میدانی از کجا فهمیدم عاشقت شده ام؟چون:تو تنها مَردی بودی که وقتی فندکش را زیر ِ سیگار میگرفت درگیر ِ هیچ تفکرِ روشن مَآبانه ای نمیشدم جز اینکه بُغض میکردم که با هر پُک ِ تو بعدها دَقیقه ای کمتر خواهَمَت داشت!پس پا به پایت آتش میزدم تا کمتر کنم فاصله یِ لحظه هایِ نداشتنت را !تو بُت شِکنی هستی که غرور ِ اَشرفِ مخلوقات بودنم را در من شکست ! وقتی که با تمام ِ وجودم به خدا التماس میکردم کاش تک تک وسایلی افریده میشدم که تو دوست میداریشان.....