شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
پرنده کوچک من .. من در شعف چشمان تو ، مجاب شده ام ، زندگی کنم .....
دارم با هر جور و منطق فکرشو می کنم با عقل جور در نمیاد .. بالاخره آدم یه جا کم میاره .. حالا هر چقدر وانمود هم کنه آدم قوی باشه .. دیدی وقتی سنگ از سیلی موج های آب یه جاهای که کم میاره، تَرک میخوره .. یا دیدی بالاخره یه جایی این دلتنگی اَمون آدم دَر میاره و هر چقدر هم که ادعای مردونگی کنی ، بالاخره طاقتت تموم میشه، فوران میکنی و شروع میکنی به گریه کردن .. بالاخره آهن هم زنگ می زنه .. خب .. حالا تو بگو ، با کدوم آهنگ...
چشم هایش .. با چه لهجه ای، با من سخن می گفت .. که یادم می رود .. جهانی پیش روی من ایستاده است .. و مرا نگاه می کند .....
گفتم : من گم شدم .. گفت: کجا ..؟ +گفتم توی خودم ، باید یکی باشه منو پیدا کنه .. میای پیدام کنی ..؟...
ما مردگانی زنده به گور ، بی قبر، بیرون به تماشا جهان ، نشسته ایم .. خاموش .. خاموش .. انگار این دنیا غربت ما بیگانگان است .....
مادر بزرگم می گفت : دوست داشتن های واقعی ..بیصدا ، به دور از غوغا و هیاهو .. قدمشو آهسته، ولی محکم بر میداره .. این دوست داشتنا اصیلند ،اصالت دارند .. شبیه صاحب قلبی که تو قاپوندی .. با هر هیجانی زود فروکش نمیشه .. تازه هر روز برات جوانه و بعد شکوفه می کنه و لبات غنچه میشه .....
هر بار خواست مرا در آغوش بگیرد .. خورشید می ُشد میان چهار چوب تَن من .. و مَن بی محابا در وجودش ، اَندک، اَندک .. رها می ُشدم .....
بیا حلوای شیرین من که جز عشق تو ، ️دهان مرا شیرین نمی کند ️️️...