شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
امردادی:می شود گفت، با صفای جانهر کجا، از سرور، بنیادی ست؟می شود با هوای دل، حس کردسینه سرشارِ آبِ آزادی ست؟کاش می شد؛ نمی شود؛ امّاوقتی احساسِ جانِ شورش زامملو است از، سرایشِ غم هابی قرار از، جفای بیدادی ستظلمِ بی حد، تمامِ دنیا راکرده تاراج و رفته از هر جاالتهابی که می سروده، ازحسّ نابی که محوِ فریادی ستاز رگِ خوابِ چشمه ی رویارفته نابِ جنونِ ناپیداخوابِ شیرینِ عاطفه، هر دمدر پیِ پلک های فرهادی سترفته...
دفترِ خاطره، کنون دارد/می نویسد: دلم جنون دارد/دخترِ عاطفه، اَمردادی ست/پس چرا مرده در غمِ شادی ست؟شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
درونِ چشمِ کبوتر، جنونِ پاییزیکه کِل کشیده زمین از هوای چنگیزیدعای گرگ بیابان گرفته شاید کهقدم قدم پَرِ شاهین، کشانده تا چیزینوای طبلِ زمستان و داغ هر تحریرشروعِ ریزشِ دیوار پای کُشکَنجیرشکسته تر شده احساسِ گرمِ گندم زارسلام بر تنِ شبنم سلام بر شمشیردرختِ سِحرِ سَحَر انتخابِ طوفانی ستکه برگ برگ تَنَش التهابِ طوفانی ستو انتظارِ تبر از چنین کمین کردنطلوعِ توله تبرهای نابِ طوفانی ستتمامِ نقشه گریزش رسیده قربانگاهگوزنِ...