پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوریچه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوریتو را در خواب می بینم میان عطر گندم زارکه می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوریتو را در خواب می بینم شمالی می شود حالمشمال شعرهای من ! عجب احساس مغروریببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتیچه ردی مانده از پایت چه زخم تلخ و ناسوریصدایم کن صدایم کن حریری می شوم با توصدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوریشاعر بتول مبشری...
دلم باراندلم دریادلم لبخندِ ماهی هادلم اِغوایِ تاکستان به لطفِ مستیِ انگوردلم بویِ خوشِ بابونه میخواهد..دلم یک باغِ پر نارنجدلم آرامشِ ترد و لطیفِ صبحِ شالیزاردلم صبحی ، سلامی ، بوسه ایعشقی ، نسیمی ، عطرِ لبخندینوایِ دلکشِ تار و کمانچه ،از مسیری دورتر حتیدلم شعری سراسر -دوستت دارم-دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه میخواهد..دلم مهتاب میخواهد که جانم را بپوشانددلم آوازهایِ سرخوشِ مستانه میخواهد..دلم تغییر میخواهددلم تغی...
روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیستروزی که دیگر قلب من با عشق تو درگیر نیست...