سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
می خواستم که زخم دلت را رفو کنمخود را میان بی کسی ات جستجو کنموقتی سکوت روی لبت موج می زندبا شعر های تازه ی تو گفتگو کنمآرامشی که سرمه به چشمم کشیده را_با چشم های مضطربت روبه رو کنمگاهی نمک بریزم و گاهی عسل شومشاید مزاج تلخ تو را زیرورو کنممی خواستم که سبزی چشمان خویش رابا دختران سبزه ی شهرت هوو کنماما همیشه ساکت و سردی و مانده امخود را چطور در دل سنگت فرو کنم...
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیستمی رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیستمی نشینی روبه رویم خستگی در میکنیچای می ریزم برایت توی فنجانی که نیستباز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیستشعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنندیاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیستچشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمیدست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟وقت رفتن می شود با بغض می گویم نروپشت پایت اشک می ر...