گیرم که شکستی دل بیچاره ی مارا
فردا ! چه بگویی در آن دشت ، خدا را. حجت اله حبیبی...
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی..!
...
دیدنش حال مرا یک جور دیگر میکند
حال یک دیوانه را دیوانه بهتر میکند......
خبرت هست که بی تو خبری نیست مرا؟
بی خبر از منی و در پی تو حیرانم
سجاد یعقوب پور...
خیال روی کسی در سر است هر کس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است...
در این دریا چه می جویند ماهی های سرگردان؟
مرا آزاد می خواهی؟ به تنگ خویش برگردان...
در این دیار بی کسی من به کجا سفر بَرم
که هر کجای عالمم تنهاتر از هر کس منم...
گل اگر خشک شود ساقه ی آن می ماند
دوست اگر دور شود خاطره اش می ماند...
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور...
گرچه در دورترین فرض محالی اما...
من به از نو شدن وصل تو ایمان دارم......
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را...
ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد...
گفتم که: الف،گفت: دگر؟ گفتم: هیچ
در خانه اگر کس است، یک حرف بس است...
زلیخا مُرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی...
من از مفصل این نکته مجملی گفتم
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
صاحب نظری ، یک نظری سوی دلم کن
آنجا که فقط خانه ی توست تا به قیامت
سجاد یعقوب پور...
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت...
دل نیست کبوتر که چو بر خاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم...
مرحبا ای پیکِ مشتاقان بده پیغام دوست
تا کُنم جان از سر رغبت فدای نام دوست...
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه
سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت...
گوش اگر داری دراین بستان سرا هر غنچه ای
می کند با صد زبان تلقینِ خاموشی ترا...
گرچه من چون غنچه مُهر خاموشی به لب
نکهت گل می کند تفسیر، فریاد مرا...
روز اول که سرِ زلفِ تو دیدم گفتم
که پریشانیِ این سلسله را آخر نیست....
من شاعر درباری ام و چشم تو کافیست
تا خیره در ان باشم و انعام بگیرم...
مآ برآیِ دیگَران حآلِ قَشنگی سآختیم
قِیمتش رآ بآ دِل تَنهآیِمآن پَردآختیم...
برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو...
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اند
من کافر، همه شب با تو به آغوش کشم...
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم، تشنه دیدار من است...
تو را آن گونه می خواهم که باغی باغبانش را
شبیه مادر پیری که می بوسد جوانش را...
نمی گویم به وصل خویش شادم گاه گاهی کن
بلاگردان چشمت کن مرا گاهی نگاهی کن...
من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی...