سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولیدام تزویر مکن چون دگران قرآن را...
اهل دانش گر که هستی صادق و فرزانه باشچون درختی سایه گستر زینت کاشانه باشدور کن از خود تو بخل و کینه و تزویر رادر میان جمع خوبان همچنان پروانه باش اعظم کلیابیبانوی کاشانی...
آدم سر به هوااین همه آینه ها را به تماشا نبریدمنطق آل عبا را سر حاشا نبریدکعبه ی دولت عشقست اگر مقصدتانآبروی شهدا را سر مولا نبریدروی سجاده ی تزویر بمانید ولیسر خونین خدا را به کلیسا نبریددین و آئین شما رو بکدامین گذر است؟قبله ی رنگ و ریا را پی دنیا نبریداگر از مهر و محبت اثری مانده که هیچورنه این صلح و صفا را پی دعوا نبریدسیب نایاب تر از دانه گندم شده استآدم سر به هوا محضر حوا نبریدپول بیماری مادر به تورم ...
درگیر دلت بودم و این رسم وفا نیستدر پاسخ احساس دلم، ظلم روا نیستآشفته و غمگینم و این کار خودی بودسهرابم و زخمی شده ام، لیک دوا نیستاستاد غزل های نو و ساز و نوازمصد حیف که دیگر به سرم شورِ نوا نیستدلمرده شدم کار من از حوصله رد شداین عاشق دلمرده که محتاج هوا نیستدشمن شده ای، طعنه و تزویر و لجاجت؟من عاشق تزویر توام، گرچه بجا نیستارس آرامی...
من خسته از زمین و زمان هستم حتی من از خودم به خدا سیرمدر یک غروب خسته ی تابستان در یک اتاق ساکت و دلگیرممثل کسی که منتظر مرگ است در ساعتی که ساعت اعدام استدارم به مرگ می رسم انگاری از زندگی ؛ زمین و زمان سیرماحساس می کنم که به سلولی افتاده ام نه راه فراری هستنه پیک مرگ می رسد احساسم این است این که در غل و زنجیرمدر دشت سوت و کور غروبستان همسایه ی سکوت شدم آخرمانند گرگ قریه ی تاریکی تحت تسلط و نظر شیرمشیر است او به اسم به عن...
ظهور کن! که به تنگ آمدیم از تزویرز دستِ منتظرانت خلاص کن ما را!...
مرا بنویس که خط خطی شدم از نوشته های تزویر،از ته مانده های پوچی های آرزو، از ریسمان پوسیده ای که رنگ به رنگش دردی به پهنای عشق دارد. از تار پودم اندک سه تاری مانده که از نواختن های بی هنرمندانه کودک درونم، ساز نا کوکش گوش خراش ترین ملودی عمر را مینوازد. بی صدا شکستم و بی هوا پرکشیدم در خرابه هایی که هیچ سقفی جز آسمان نداشت؛گاهی بند بند درونم را در تکه کاغذی دیدم که هزاران تا خورده و در هر گوشه اش صدها نقطه سرخط را نشان کرده.آرام بیا،آرامتر از هر...
دست از تزویر و واژه آرایی بردارتعهد ، پیمان ، دوست داشتن و هزاران واژه دیگرکه ساده بر زبان می نشینند اما به دل نهاتمام حجت کن با دلت ، با دلمکه اگر آمدنی شدیبمانی ،بمانی ،بمانی ،من از تملقِ واژه ها ؛ خسته ام...
ای دیو سپید پای در بند!ای گنبد گیتی! ای دماوند!از سیم به سر یکی کله خودز آهن به میان یکی کمر بندتا چشم بشر نبیندت رویبنهفته به ابر، چهر دلبندتا وارهی از دم ستورانوین مردم نحس دیومانندبا شیر سپهر بسته پیمانبا اختر سعد کرده پیوندچون گشت زمین ز جور گردونسرد و سیه و خموش و آوندبنواخت ز خشم بر فلک مشتآن مشت تویی، تو ای دماوند!تو مشت درشت روزگاریاز گردش قرن ها پس افکندای مشت زمین! بر آسمان شوبر ری بنواز...