منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر که می میرم چو می آیی...
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم...
دیده از رویش گرفتم تا رود از دل ولی
چشم نابینای من روشن دلست از او هنوز...
بر هر کسی که می نگرم در شکایت است
درحیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟!...
اگر این درد خلاصی ندهد این بارم
دار را در وسطِ تختِ خودم میکارم...
متلاطم شود هر گاه دل از دهشت و غم
یاد تو باز مرا قرص ترین تسکین است...
خدا کند که بمانی در این زمانه ی پُر درد
که بی تو هیچ نیرزد تمام جان و جهانم...