پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سفر نکن...سفر یعنی خداحافظی و جدا شدن سفر یعنی دربدری و درد و غربت سفر نکن!آی که چه منتفر از چمدان و رخت سفرم!و وقتی می بینم قصد رفتن داری غم و غصه تمام وجودم را می گیرد و دلم پر از اندوه می شود سفر نکن!بقچه ی سفر به دوردست ها را به کول نیانداز زیرا اگر تو ترکم کنی،در این شهر دیگر مأموایی نخواهم داشت خوب تو بگو. چونکه رفتی،من به تنهایی آواره ی کدام شهر و روستا شوم؟! شعر: خالد فاتحیگردآوری و نگارش و ترجمه...
"فصلیبه نام چمداندر تقویم عاشقانه ها روی زمستان راسفید می کند"...
مثل چمدانی سنگین و بی چرخروحم را می کِشید کفِ خیابانکار تمام بود«بمان هایم» رفتند...خراش های صدایم را جمع کردمو سختِ سخت گفتم: خدا...خداحافظ«آرمان پرناک»...
و ناگهان در نبودن هاهیچ تسلایی نمى بینینه پیراهنى فراموش شده، آویخته در کمدنه یک کتابِ نیمه باز، کنار تختنه آن چمدان کهنه زیر پله هانه چروک پرده اینه قلم و دفترى افتاده زیر مبل سبزنه بوى عطرینه خطینه شعرینه خاطره اینه حتى عکسیکدام عکس تسکینت می دهد،وقتى کسی دیگر در آن نمی خندد؟...
یک چمدانروی پله های خانه ی سالمندانسرمای پاییزمیرسیا مُلدُان...
شروع به جمع کردن گذشته در چمدان کردم؛ همه چیز در آن جا شده از کوچه بن بست خاکی گرفته تا اناره های آویزان از روی دیوار خانه حاجی وتمام گلهای محمدی خانه استیجاری مان حتی ماهی های قرمز داخل حوض حیاتمان هم درآن جاشد؛ جز خاطراتت که هنگام بستن چمدان از هر گوشه اش بیرون میزد ومانع بستن میشد...!؟!✍️رضا کهنسال آستانی...
چمدانی بودکه هرگز باز نشددلم.رضاحدادیان...
چمدان بسته ام از “”خواستنت”” کوچ کنم تا “”نبودت”” بروم گور خودم را بکنم...
چمدانی که از سفر آوردم کشتی غمگینی بود که تنها می خواست کنار تو آرام بگیرد....
پنجره ای رو به ایستگاه قطارم؛ با منظره ای مکرر از وداع...آدم های زیادی هرروز مقابل چشم های من خداحافظی می کنند، چمدان های زیادی هرروز مقابل چشم های من ایستگاه را ترک می کنند، و تنها من می دانم که هیچ آدمِ چمدان به دستی را دوبار در ایستگاه ندیده ام؛آنان که رفته اند، برای همیشه رفته اند... نسیم لطفی قلب دوم ندارم نشر نگاه...
یک نفر را میشناختمکه در وداع با یک شهرفقط چمدانش را میبوسید...زیرا که تنها بود!احمد یاووز...
پر کرده ام از عطر هوایت چمدان رادر شهر شما تحفه محبوب همین است...
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد رفتنی نیست! دو چشم نگران می خواهد!...
چمدان بستی و از خاطره ها هم رفتی تا بمانم من و تنهایی خاطرخواهی...
دارد به سفر می رود امشب چمدانم با خاطره ای تلخ که من خالق آنم...
از دور دستها ...چمدان های عاشق را می بینمکه برای آمدنقفل خود را می شکنندرعنا ابراهیمی فرد(رعناابرا)...
چمدان بسته ام... امّا چه کنم دشوارستفکر دل کندن از آغوش تو یعنی وطنم......
جا مانده ام میان کوچه پس کوچه های این شهر مشکل کوچک بودن چمدانت نبود ، در دلت جا نمی شدم! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دلم یک عاشقیِ بی هوا می خواهداز آنها که قلبت را می لرزاندو اشکهایت را می پوشاند...دلم می خواهد سوار بر قطاری شومدر ایستگاه ناشناسی پیاده شومو تو بی هوا سر و کله ات پیدا شوددر آغوشم بگیریو چمدانِ نه چندان سنگینم رابه بهانه ی مردانگی ات حمل کنیو منتکیه داده بر بازوانتنگاهت کنمبا تمام زنانگی ام...
رفتن سخت است، مجبور شدن ب رفتن سخت تر! دل کندن سخت است، بی خداحافظی دل کندن سخت تر! بغض سخت است، با بغض خندیدن سخت تر! چمدان بستن سخت است اما وسیله ای نداشته باشی ک در چمدان بگذاری سخت تر! خیلی سخت تر!رماد...
به من نگاه نکن !آنچنان عمیق نگاه نکنکه مرا دیگر نشناسیو به یاد نیاوری که چگونهدهان چمدانم را باز و بسته کردیو فراموش کنی که کفش هایم را پشت کدام در جفت کردیو حتی ندانی در کدام گورستان با سه ضربهفاتحه ی مرا خواندیبه من نگاه نکنچشم های رام من هنوز از نگاه وحشی تو می ترسند...
چمدان بستن تو معنی بیدادگری ست!ارس آرامی...
دردها دارم و شاید که به درمان نرسدشب بلند است و قرار است به پایان نرسدبعد تو گم شدم از خانه و دنیا گم شدرود سرگشته شدم، ساحل دریا گم شدپنجره خسته شد از بازیِ بیهوده ی خودیک نفر با چمدان آن ورِ درها گم شدشعری مشترک از سیدمهدی موسوی و فاطمه اختصاری...
یک چمدانپر از اشکِ من یک خانهپر از عطرِ تو حالا تو بگو؛آن که می رود کیست؟ ...
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شددلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شددر اوّل آسایش مان سقف فرو ریختهنگام ثمر دادن مان بود خزان شدزخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداونداینجا که رسیدیم همان زخم دهان شدآنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شدبا ما که نمک گیر غزل بود چنین کردبا خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شدما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیمیعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شدجان را به تمنّای لبش بردم ...
- باران چه می تواند کند ، وقتی چتر هاپیش از آمدنش باز شده اند ...من چه می توانم کنم وقتیچمدان هایتپیش از رفتنت بسته شده اند....
در دلم شوق پرکشیدن نیستدر نگاه ترم رسیدن نیستدر و دیوار هر دو می گرینددیگر این خانه جای ماندن نیستمن نفس می کشم هنوز،ولیاین نفس ها که زنده بودن نیستدر خیالم نشسته ای، اماهر طپیدن که دل سپردن نیستهمه دیدند صبر وطاقت مناحتیاجی دگر به گفتن نیستچمدانم هنوز پشت در استپا به پا کردنم که رفتن نیست!...
روزهامان رادر رنگ های مختلف تا کردیو در چمدانت گذاشتیکاشچون آسمانچشم های بیشتری برای گریه داشتمحتا اگر هزار پا بودمبا هر هزار پا کنارت می ماندماماتو با همین دوپاتنها به رفتن فکر می کنی...
و شهریورعاشقی بودمردد بین ماندن و رفتنمسافری کهبا یک چمدان می آیدو با یک چتر می رود... ...
برای رفتن چمدان می بندند،برای ماندن دل.من کدام را ببندم؟که نه خیال رفتن دارم،و نه توان ماندن......
برای رفتن .. چمدان می بندند برای ماندن .. دل ! من کدام را ببندم ...! که نه خیالِ رفتن دارم.. و نه توانِ ماندن .....
چمدان دست تو و ترس به چشمان من استاین غم انگیزترین حالت غمگین شدن است......
زندگی یک چمدان است که می آوریشبار و بندیل سبک می کنی و می بریشخودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستمدسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم......
به مسافران پرواز اوکراینی فکر میکنم.دقایق آخر در فرودگاه امام با فکر اینکه جستیم!با فکر جنگ پشت سر،با آرزوهای خوب فردا.به دانشجویان پرواز اوکراینی فکر میکنم،با چمدان های پر از دعای مادرانشان...قلبم مچاله میشود برای شبی که از خنده ی رفتن تا اشک مرگ شان یک پرواز فاصله بود....
گاهآنکسکهبهرفتنچمدانمیبنددرفتنینیست،دوچشمنگرانمیخواهد...
مهاجرت داستان عجیبیست از آن داستان هایی که مطمئنم که آدم هایش بی اندازه شجاع هستند !آنقدر که توانستند که از همه چیز دل بکنند چند کیلو اضافه بار ضروری بریزند توی چمدان ،برای آخرین بار خانه و کوچه و عشق و خانواده را نگاه کنند و دور بشوند .شاید برای چند سال شاید برای همیشه چقدر اراده میخواهد رفتن؟چقدر اراده میخواهد برای رد شدن از این پل چوبی ؟چقدر عجیبند انهایی که دل از همه چیز کنده اند این مهاجران قهرمان های شجاعی هستند برای جنگیدن با...
میترا/آفتاب به یلدا می آویزد/چمدان سنگین آذر...
چمدانت را ببند...اینجا آرامش در سرزمینی عاشقانهچشم به راه توست...سرزمینی به نام آغوش من......
بوی یلدا را میشنوی؟انتهای خیابان آذر...باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان..قراری طولانی به بلندای یک شب..شب عشق بازی برگ و برف...پاییز چمدان به دست ایستاده!عزم رفتن دارد...آسمان بغض کرده و میبارد.خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست...کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز...و... تمام میشودپاییز، ای آبستن روزهای عاشقی،رفتنت به خیر...سفرت بی خطر...
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟...
فصلیبه نام چمداندر تقویم عاشقانه هاروی زمستان را سفید می کند...
زندگی یک چمدان است که می آوریش بارو بندیل سبک میکنی و می بریش......
شهریور این ته تغاری تابستان چمدان به دست آماده ی رفتن می شود جای رد پایش را فصل خزان با برگ های رنگین می پوشاند این پاییز است که با مهر به بدرقه ی تابستان می رود......
چمدان دست تو و ترس به چشمان من استاین غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است...
این چیسٺ ڪه چوݩ دلهره افتاده به جانمحال همہ خوب اسٺ ، مڹ اما نگرانمدر فکر تو بستم چمداݩ را و همیݧ فکرمثڶ خوره افتاده بہ جانم که بمانم...