پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من در عبور از پیله شبدر رویای شیرین سحر برای خواستنتبرای نفس کشیدنِ همیشه اتاشک میریزم.منی که درکی از محال ندارمنمی شود نمی دانم چیستدیر است و دور است نامفهومندمن در تمنای تو فقط باید را زیسته ام گرچه خسته ام ، دیریستگرچه گریانم ،از لمس رویاهایی که خواستم ...تنها نوازشگرشان باشم وآن هابی رحمانه زیر دستانم پژمردند.اماایستاده ، باز می گویمکه من در اسارت نبودن تودر آرزوی داشتنت،درکی از محال ندارم نازی دلنواز...
سرشارم از شمیمِ خواستنت!زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...
چمدان بسته ام از “”خواستنت”” کوچ کنم تا “”نبودت”” بروم گور خودم را بکنم...
پرآوازه بود نت خواستنت پرنده ها می رقصیدند بهار طلوع می کردیاسمن ایرانی...