پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روزهای نبودت را میشمارماما ای کاش روزای بودنت را هم شمرده بودمکاش میشمردم تا قدر لحظاتی که با تو میگذشت را بیشتر میدانستماگر شمرده بودم میدانستم چه مدت است که تورا میشناسماگر شمرده بودمهر ساعت ،هر دقیقه ، هر لحظهقدر تورا بیشتر میدانستم اما افسوسآدمیزادگان تنها روز های نبود را شمارش میکنند….(الهه قائمی)۲۶ تیرماه سال ۱۴۰۳...
گیرم اصلا به نبودت دلِ من عادت کردتو بگو آخرِ شب خاطره ها را چه کنم؟...
بغضی گلویم را فشارد در نبودتکاخر مرا از پا درآرد در نبودتهم بغض هم دلتنگی و هم دوری از تواین درد ها درمان ندارد در نبودتمن هر طرف را بنگرم یاد تو افتمیادت ولی سودی ندارد در نبودتاین آسمان هم مثل من حالش گرفتهای کاش بارانی ببارد در نبودتاما خدارا شاکرم در این حوالیزیرا مرا یاری نماید در نبودت...
پاییز وبرگ ریزان ؛گلدان های کنارپرچینِ خانه ی قدیمی؛ سکوت مطلق محله ؛ همه نبودت را به رخ می کشند جان لحظه ها..وجودت زمانی پاییزرا برایم بهارانه می کرد؛ گلدان هاباطراوت وشادابی آبیاری می شدند شکوفه می زدند با وجودپرزمهرت ..هیاهوی وشلوغی حضورت روح میداد به جان دلِ خانه ؛اما اکنون که نیستی نشانی ات را ازپس کوچه های غربت پاییزمی گیرم تا شاید بیابم ردت را؛شاید...زهرا زمانی...
چمدان بسته ام از “”خواستنت”” کوچ کنم تا “”نبودت”” بروم گور خودم را بکنم...
نمی دانم سیگار ها کوچک شدند ،یا نبودت ، کام های مرا عمیق تر کرده ... !...
نگاهت را به من بده تا در نبودت تا بی نهایت خاطره ای بسازم...