تَهِ دالانِ بی قراری ها واژه سمتِ جناس خَم میشد در سراشیبِ باورِ بی مغز از لباسِ مداد کَم می شد گریه ها در مدارِ رسوایی پایِ زِهدانِ چشم آویزان نوبتِ زایمانِ پی در پی زیر ساطورِ حضرتِ هَذیان فالِ من قهوه ای ترین لحظه توی فنجانِ چای لَم داده...