پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
🥀گاهیدستی به شانه ام بکشاز یاد نبرم همخانه ایمنمى خواهم فکر کنمدیده نمى شومدوست دارموقتی سر بر می گردانمببینم تو اینجایىایستاده اىکنار دلم و ترسمنترسم از سکوت خودماز تنهاییاز شببا من حرف بزنبفهمم هستمسکوت تومرا سنگ مى کند........امیر برغشی...
دلگیراست بی توثانیه ثانیه های شب نفس در سینه ی واژه ها تنگ می شودو نگاهِ قلمم بی تابدفترِ شعرم بی قرار نوشتنو من همچون حبابی بیگانه ام با بود و نبودِ خویشبادصبا...
قلب من گورستانی ست از حرفهای نگفتهبه سراغ من نیاسالهاست عادت کرده امعاشقانه هایم را با دستان خود به خاک بسپارم......
من که سر داده ی توام ،،، اماسر تو روی شانه اش بود وشکل پیچک تنیده بودیدومن به خود شکل مار پیچیدممنکه خود را گزیده ام انگار.. برشی از شعر...
قامتِ هر لحظه خَم از بارِ سنگین جدایی تار و پودم با غمت در هم تنیده پس کجایی ؟!ریشه کردی در وجود نیمه جانم با نگاهت با سلامت چون نگینی مثل مهتاب و ستاره در من و در باور من بی تو هر لحظه چو ابری باروراز حسِ غربت گشته ام یک جهانغم بر سرم حالم شبیه غمخورک ای که بی غم خوش نشستی و نمی بینی دل غمدیده ام بادصبا...
برگرد!پیش از آنکه غروبی آکنده از غم، مرا در گلوی روز فرو کشد و جانم را به ورطه ی هلاکت بکشاند،روزها می گذرند و شنبه ها از دور و نزدیک نزد من می آیند و خطابم می کنند: تو که هنوز اینجایی!-- آری، من اینجایم!چشم انتظار، پهلوی آرزوهایم!همچون درختی صنوبر که همیشه سبز می نماید اما از درون پوسیده ام.آری، من کماکان اینجایم، با انبوهی از غصه و غم...گوشه به گوشه ی خانه ی پر از تنهایی ام را برای یافتن اندکی، سر سوزنی خوشبختی می کاوم....
بخدا سوگند، عزیز من کهتو آنجا میان تنهایی این روزهایت، خاطرات مرا می سوزانی،و من هم اینجا ابر فراقت را در سینه با خورشید چشمانم، به باران مبدل می کنم.شعر: هیمن لطیف برگردان: زانا کوردستانی...
باران حسود بودوایوان؛ کَم طاقتاطلسی دِق مرگ شد...
من؛ نَه از شَرَرِ آتشکه از؛ شُرشُرِ باران سوختم...
یک نظر آمدی به خوابِ من وکامِ تلخم کمی عسل کردیبعدِ سالها بی خبری،اندکی هَم مرا بغل کردیپیش از این؛گفته بودی که جان پناهِ منیلااقل یک دَمی عمل کردی!بعدِ تو، من به عشق بدبینمحتی آینده ای نمی بینمبعدِ تو، هر که گفت عشقم باشبی سبب؛ اضطراب می گیرم...
می دانستی یا نه؟که تو رامی سرایم با هر طلوع خورشیدبا هرخنکای نسیم با هر شکفتن گلبا هر بار شنیدن آواز پرندگان نغمه خوانو با رقص قاصدکهای باغو در هر غروب نبودنت رابه سوگ می نشینم و خیره به راه آمدنتدر اندوه تلخ شبانه فردای آمدنت راانتظار می کشم بادصبا...
بی تو لبخندم به یکباره، ز لب کوچید و رفتاز غمت گفتم ولی غم، آهِ دل را دید و رفتجان زحسرت سوخت و خاکسترش بر باد رفتبر منِ دلسوخته، خندان دلی؛ خندید و رفتدستِ بی رحمِ زمانه تا بزد سیلی مراپیش چشمم بی سروپا بی کسی،رقصید و رفتمن پر از تنهایی ام تنها رهایم کرده ایبی تو حتی هم خیالت با دلم جنگید و رفتدر فراقت آرزوهایم به پای دار رفتآفتابا ! رفتنت را، سایه هم فهمید و رفتگلشنِ پر سبزه ی قلبم ز بی مهری توشد خزانی، مهربانم ناگهان؛ خشک...
بی تو همسایه ی غمساکن تاریکی و ماتمو دلم تنگ سرودنو تو آهاز من تنهاو ز احوال درونم خبری هیچ نداریو فقطخاطره ات مانده به جا، بر دل تنگممن و این لحظه ی غمبارو نگاهی که دوان است به دنبال تو هر جاوسکوتیکه چو فریاد بلند است و خبر هیچ نداریتو همان قامت عشقیکه دلم پای تو لرزید به آهنگ نگاهتو مراهیچ نباشد ز تو یک لحظه جداییکه همه جان شده ای در تن بی جان من ونیست مرا از تو رهاییو خبر هیچ نداری ... بادصبا...
باز هم امشبخیالت دوخته چشمان خیسم رابه سقف آسمان و نیست یاری جز سیاهیتا بگویم بی توتنگ استچون قفسساعات تنهاییوبی ماه است امشب آسمانم بی تو وبی رحم می تازد در آن ، تاریکی مطلقو می دانم که دلتنگینشسته در کمین خنده های منو می بافد غمت رادر دل امشبکجاییمی زند بر پرده ی غربتستاره تار بی تابی بادصبا...
چه کسی می داندغم شدهبر دلم آوار ولی می خندمخانه دلگیر و خیالت شده با واژه ی شعرم همراهو چه محزون نگهم در پی تومی نشیند به تماشای غروبغرقِ احساس تو را خواستنمدر سکوتی پر دلتنگی محضچه کسی می داند... بادصبا...