شعر عاشقانه غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه غمگین
دلخسته از آوارهگیها، از ستم هستم
شاید خبر داری که من اهل قلم هستم
من بچهی پایینِ شهرِ غرق در فقرم
من شاعر تنهایی و تبعیض و غم هستم
خاکستر نسلی که میسوزد ولی زیباست
ویرانهایی با قدمتِ دیروز بم هستم
شاید برایت افت دارد کارگر باشم
شاید میان خواستگاران...
لبم از زمزمه نام تو آرام شد و
حرفی از خاطره ها ماند ،
میان نفسم
کاش بودی
تا با تو جان می گرفت
هر صبح
لبخندی که خسته است از نیامدنت
از روزهایی که بدون تو
به پایان می رسد
کاش بودی ...
کجایی که
در امتدادِ ثانیه ها
قدم می زند
دلواپسی هایم
چشمِ انتظارِ آمدنت
به خواب رفته است
خورشیدِ نگاهم
در غروبِ دلتنگی
بوی سیب می دهد
هوایت
و باد مسافری
که در این جمعه های نفسگیر
از تمام پنجره های خاطرات
یادت را
با عطر سبز بوسه می اورد
حوالی یِ چشم های توام
نزدیکتر بیا،
خسته ام
از تبانی ات با سایه ام
در کوچههای خیسِ خاطره
با نام تو قدم میزنم...
پنجرهها
از بوسههای ناتمام میگویند،
و برگهای پاییزی
عطرت را به یادم میآورند.
زمان میگذرد
و من هنوز
در پی صدای قدمهایت
سرگردانم...
تو،
مرا به روزگار سپردی...
من هم،
تو را به خدا میسپارم...
خزان آمد ولی بویِ تو باقی ست
میان برگها رویِ تو باقی ست
اگر چه رفته ای از چشم عاشق
دل من تا ابد سویِ تو باقی ست
هیچ می دانی
که بی تو
در کوچه پس کوچه هایِ دلتنگی
مدتهاست
پرسه می زنم
و با سایه های غم گرفته ای که
نگاهشان بی قرار است
هم قدم شدم
تا اینکه قامتِ بلندِ آرزوهایم
بی آنکه تو بدانی
از این همه دلشورگی و تشویش
خم شد
و تو...
من از تبار عشقم و داغ دل دیده ام
چگونه شرح دهم زِ عشق خیر ندیده ام
گویند که عشق می مست ناب است وبس
می مست ناب هیچ، تلخی اش چشیده ام
جز عشق تو عشق دیگر ی ندیدم چون
از برای تو کور گشت دل و دیده ام...
میدانی که دیگر توان بی تو بودن را ندارم
آیا آنانی که خبرهایم را پنهانی برایت می آورند و قاصد احوال من میشوند
این را هم گفته اند که دارم زجر میکشم
هر لحظه هرکجا در هر مجلسی
اسمت درون وجودم مواج میزند
همچون موجی که توجه بیننده را به...
🍃🌸🍃
@bzahakimi
در آشوبِ دلم، شوری به پا شد
که سهمِ سینهام، درد و، بلا شد
دگر، قصّه، نمیخواهم ببافم
از احساسی؛ که از سینه، جدا شد
🍃🌸🍃
@bzahakimi
نخواندی هرگز این دلواژهها را
سخنهای پر از: مهر و، وفا را
وَ حالا، حسّ من، آشفته گشته
نمیخواهم دگر، عشق و، صفا را
پروایِ آتش از تبِ عشقت ندارم
پروانه ام؛ چیزی جز این عادت ندارم
گفتی برو از پیشِ من راحت ندارم
گفتم به جز وصلِ تو من حاجت ندارم
مثلِ یک شعرِ طرب انگیزی
نغمه و شور به هر جا ریزی
از نگاهِ غزلت گَر که بخواهم گفتن
یک تنه لشکریِ غاصبی چون چنگیزی
و همان مصرعِ بی قافیه ای هستم من
که تو باید به تمامِ بدنش آمیزی
دلتنگی نشسته کنجِ حوضِ خاطراتِ من،
به رنگِ ماهیِ غمگین، به عمقِ باورم، چه مَن.
نهفته در سکوتِ شب، صدایِ پایِ رفتنها،
همان ترانه تلخی که میخواند در سَرَم، چه مَن.
کجایِ غصه پنهانی، تو ای دلتنگیِ دیرین؟
که هر دم میشکوفی باز، به شکلِ اشکِ شبنم، چه مَن.
درونِ...
برساحل نوشتیم: عشق
موج آمد
عشق را برد.