شعر عاشقانه غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه غمگین
میانِ مرگی ، به نامِ دلتنگی ، نفس می کشم.
آنکه همیشه از من و از عشق میسرود
این بار پشت جمله اش اما گذاشته..!!!
اشکهای من
شفابخش است
شفابخش بود
که آیینهی لال
شروع به حرف زدن نمود
شفابخش بود
که دیوار
اعتیاد به تَرَکهایش را
ترک کرد
شفابخش بود
که گلدانِ عقیم
فرزندانِ پژمرده به دنیا آورد
شفابخش بود
که پنجره
که منظره
به جنونِ باران رسید!...
ساعتِ صفر است؛
میدانم؛
که میدانی:
التهابِ درد،
در سینه،
گرانجانست!
مو به مو،
احساسِ دل را،
بازمیگویم:
بی تو دنیای درونِ من،
پریشانست!
گاهی
بغضِ لحظههای تنهایی
حسّ ناپیدای انسان را
به منتهای جنون میکشاند...
بستری کو تا دلم، احساسِ زیبایی کند
هر دم از: حسّ ترِ آرامشِ سرریزِ مِهر؟!
بهار باشـב و باراט
تو نباشے
بهار بـہ چـہ کار ایـב..
خودت را هم هلاک کنی
دیگر نامهای برایت نمینویسم!
بجز تو،
دو عاشق دیگری دارم،
دو خانهای دیگر و
دو پنجرهای دیگر و
دو درد و بلای جانجانی!
که هیچگاه مرا تنها نمیگذارند،
هیچگاه از کنارم دور نمیشوند،
شعر و تنهایی...
خانم " #دلسوز_عبدالرحمان_محمد " (به کُردی: #دڵسۆز_عەبدولڕەحمان_حەمە)، مشهور " #دلسوز_محمد " (به کُردی: #دڵسۆز_حەمە)، شاعر و نویسندهی کُرد زبان، زادهی سال ۱۹۷۸ میلادی در محلهی صابونکاران شهر #سلیمانیه است.
ایشان صاحب سه مجموعه شعر: "یار یگانه"، "در پاییزی به خواستگاریام خواهی آمد"، و "سرانجام فهمیدم به خودم بنگرم" و رمانی...
تمامِ عمر
در لباسی ماندم
که برای آمدنت دوخته بودم—
و هیچکس نپرسید
چرا اینهمه سال
آماده رفتنم
جایی
نرفتهام
.
پرواز،کردم بر فراز قله ی درد
حتی نگفت امشب نرو یا اینکه برگرد
دیگر برای بازگشتن علتی نیست
اینجا هوا عاشقی ها سرد شد سرد
گویند دوای درد هجران خواب است
بیداریِ شب بزرگ ترین مرداب است
یک شب که رساند خیال تو جان بر لب
خوابیدم و آمدی به خوابم آن شب
چه بی رحمانه غمگین است شبی که،
نتابد روی همچون ماه تو در آن.
**خیالِ ندیدنت**
چشم میبندم
و نبودنت را تصور میکنم.
خیابانها
بینام میشوند،
دیوارها
سایهات را از یاد میبرند،
و من،
در ازدحام هیچ،
بیهوده به دنبال نشانی
از تو میگردم.
اما هر جا که نباشی،
باد
نامت را در گوشم زمزمه میکند،
و خیالِ ندیدنت،
خود تو میشود...
من که میخواهم نِگا...
چشمغرّههای پدرت!
من که میخواهم بگویم دو...
چشمغرّههای پدرت!
من که میخواهم فراموشت...
چشمغرّههای کودکیام!
با حال من
چرا چنین میکنید؟...
دارد به درختمان خزان می آید
دردی که به مغز استخوان می آید
گفتی که مرا دوست نداری دیگر
از حرف تو بوی این و آن می آید
احساسم
جاریست در چشمانم؛
نگفته رازم را،
میدانی؛ میدانم؛
نگرفته نبضم را،
میفهمی؛ میدانی؛
نخوانده حسّم را،
میخوانی؛ میدانم؛
پس،
از چه روی نالانم؛ گریانم؟
پای این احساس،
میمانم؛ میمانم...
مگر دلتنگی چند کلمه است؟
که آسمان را برهنه می کند
و روی کاغذ می بارد
باور کن که پشت پای تو این باغ
سیب خُشکید...
بی تو با تک تک این ثانیه ها درگیرم
خبرت را همه از آینه ها می گیرم
به غیراز آینه هرگز قبول باید کرد
نبود حتّی یک آشنا، مقابلِ من
دل از دستِ زمانه، گشته پرخون
و احساسم شده، لیلای مجنون
دلم تنگ است؛ همچون غنچهی گل
که پُرپیچ است و تو بر تو وُ میگون
شدم، در عشقِ تو، لیلای مجنون
شد احساسِ درونم، غرقهی خون
نمیخواهی بفهمی، هرگز این را
که میبارد دلم، در هجرت اکنون