شعر عاشقانه غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه غمگین
می سرایمت ✍🏼
امشب
میسرایمت بہ خیال
نازک پروانه
بہ شب نشینی یاد
در آغوش پنجره
به همخوابگی برگ پاییزی
بر سنگ فرش خیابانی خلوت
تـو را میکشانمت بہ آغوش
نامرئی عشق و با پیاله ای
از شراب سرخ چشمانت
پُر میکنم حضورت را
در خانه ی احساسم
چه دیوانه...
دوباره بیدم و سرشاخههام لرزان است
دلم تکیدهترین میوه ی زمستان است
سکوت کرده ام و چون نسیم میگذرم
اگر چه حنجره ام میزبان طوفان است
من و تفال تلخ سکوت سردی که
بدون قهوه چشمت نصیب فنجان است
صدای چلچله ها با تو رفت از این خانه
ولی هنوز...
می روی و خاطرم تاریک و تنها می شود
حجم خالی تنم هم رنگ صحرا می شود
هردمی با اشک ها همبستر غم ها شدم
زیر چتر غصه ای گل واژه نم ها شدم
حالت هر روزه ام لبخند بی معنی شده
روز و شب هایم کنون متروکه سردی شده...
زانو به بغل ، به گریه فریاد زدم
از جور زمانه خسته فریاد زدم
با چشمهٌ اشک به انتظارش هر شب
با یاد کسی که رفته فریاد زدم
بگذار در نگاهت پناهی بجویم،
که جهان بیتو،
چون زندانی بیپنجره است...
برف، آرام آرام
بر شانههای خیابان مینشیند
تا هر دانهاش
یادآورِ بوسهای باشد
که هنوز در دلِ من
دم نکشیده است...
من که عمر نوح ندارم
یک عمر در انتظارت بمانم!
تا وقتی که اینجا هستم
چرا نمیگذاری به آرزویم برسم و
چشمانم چشمانت را ببیند...
پروانهی دلم که اکنون
بر روی گل رویت نشسته است
پر نده!
خسته بال است
باغچهی خود را ول کرده و
در این شهر غریب...
«خیال دیدنِ تو»
خیال دیدنِ تو امشب به دل نشست
ولی دریچهی چشمم به خواب بسته شد...
صدای پای تو میآمد از نسیم،
که در سکوتِ شبم، هزار قصه شد.
چراغِ یادِ تو در سینهام فروزان بود
که هر نفس به دلِ خسته، امید تازه شد
به شوق دیدنِ رویت،...
بی تو
اقیانوس
مزارِ موّاج است
برای این نهنگ
و تنها
طوفان
فاتحهخوانِ آن
در کوچهی بیپایانِ شب
صدای قدمهایت
مثل بارانِ گمشده
بر شانههای خستهام نمیبارد...
ماه،
چون چراغی خاموش
به یاد تو میلرزد
و من،
در سکوتِ بیپناهی
به سایهی خالیِ دستهایت
پناه میبرم...
"بی زمزم نگاه"
بی زمزمِ نگاهِ تو ای یار چه کنم؟
بی نورِ دعا، بی بهار چه کنم؟
چشمم به ستارهست، ولی بی تو شبم
در خوابِ بدونِ قرار چه کنم؟
هر لحظه به یادِ تو نفس میکشم
بی عطرِ حضورِ تو، ای یار چه کنم؟
دوستت دارم،
اما نگفتم؛
زبانم توانِ شکستنِ جهانی را نداشت
که میانِ پلکهای تو
و خاطرهی گمشدهام
نفس میکشید
دوستت داشتم،
نه با واژه،
با نگاهِ طولانی به لیوانِ نیمهخالیِ آب،
با بستنِ آرامِ در
تا خوابَت نلرزد
دوستت داشتم
در ساعتهایی که نمیآمدی
و من
آمدنت را
از چینِ...
در انتظار نسیم قدمهایت
چشمها نشسته
در انحصار جاده
و لحظهها ورق میزنند
حسرت هوای حضورت را
بر قامت نگاهی
که سایههای سکوت
بر سر ثانیهها
آوار میشوند
از هجرِ تو هر روز، به تکرار بمیرم
روزی نه که یک بار؛ که صد بار بمیرم
وقتی نتوانم بِنِشینم به برِ تو
با قلبِ پُر از شورشِ بسیار بمیرم
دلتنگ توام خط بزن این فاصله هارا
دنبال تو گشتم همه ی قافله هارا
زخمی که به دل دارم از این فاصله قدری ست
کز یاد بِبُردم همه ی آبله هارا
ازچلچله ها بسکه سراغ تو گرفتم
مجنون تو کردم همه ی چلچله هارا
با سلسله ی موی تو شاعر...
بگذار چشمِ پنجره
به نصفالنهارِ آفتاب گشوده شود
در این قرنِ تاریک،
تا اینبار
شهابی که میگذرد،
نامِ تو را بخواند.
دلتنگتم، چنانکه
فقط این غروب از عمرم باقی مانده باشد و
من نتوانم ببینمت.
دوستت دارم، چنانکه
آن اندازه از جانم مانده باشد،
که فقط عشق تو را دریابد.
سوختم در آتشِ عشقت ولی
خاکسترم را دیدی و
بَر حالِ من خندیدی و
بر سوختنِ من بیشتر...
تو از رازی که بر لب می رساند جان چه میدانی
تو ازاین های وُ هوی خفته درحرمان چه میدانی
پر از فریادم اما... با سکوتی تلخ درگیرم
تو از دوری وُدردوُحسرت وُهجران چه میدانی
مرادرساحلی آرام میبینی وُمحوَم میشوی اما
تو از دلتنگیِ این موجِ سرگردان چه میدانی
فرو...
مـבاב عشق בر בستان
کشم نقش تو را اے جان
بـہ برگ کاغذ این בل
رخ زیباے تو مهمان
اگر چـہ نیستے پیشم
ومن בرگیر این هجران
ولے نقش رخت حک شـב
بـہ این בل تا ابـב قربان
خانه را آب و جارو کن،
هر روز کبوتر خیالاتم -
نماز آمدن را میخواند!
شاعر: ریبوار فایق
مترجم: زانا کوردستانی
به دیدار تو مشتاقم
شبیه شمع و پروانه
گل گلدان دل هستی
زتو آباد کاشانه
حریصم من به دیدارت
بده وعده تو جانانه
قسم بر حرمت عشقم
نباشی کنج ویرانه
بود جایم شبیه جغد
واین آغاز و پایانه
این شعر فقط نگاهتو کم داره
لای نفسش غصه و ماتم داره
از بس که تو رو توو واژه ها گُم کرده
تا خِرخِره ماجرای مبهم داره