پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ما همیشه از آخرین بار ها بی خبریمآخرین باری که لبخند می زنیمآخرین باری که به گردش می رویمآخرین باری که باران روی سرمان می باردآخرین سیگارآخرین پیاده روآخرین پاییزچه کسی خبر دارد عزیزم ؟شاید دیگر هرگز فرصت نشد تا بگویم ..دوستت دارمدوستت دارمدوستت دارم...
امروز عشق از سر موهای تو میچکیدآسمان به نگاهت راضی بودبهار به لبخندت حسادت میکردو خورشید که رُخت را به دیوار دلش نگاشته بودهمه و همه خبر از سالی نکو برای دلم که تو را داراستو خوشبخت من که دارمت...
پیش از بوسیدنت بگذارپرده های پنجره ی اتاقم را کنار زنمگنجشک ِ پشت پنجره ام چشم چرانی بکندباران حظ ببردروی بام چه کسی میباردزمستان برف دلش آب شودخیال خرداد کند ؛.فکرش را بکندرخت گیلاس رو به روی پنجره امزیر باران شکوفه شودگل رُز غنچه کنداقاقیا گل بدهدحسام عزیزی...
باز نگرانِ چی شدی؟زمستون می گذرهآسمون آبی میشهبارونم بند میادکلی دوست دارمم هستکه قراره از من بشنوی......
امشب همه از یک تُ حرف می زنندهمه زیر لب از دردودل با یک تُ می گویندهمه ی عالم امشب درون سینه یک تُ آرزو دارندکاش امشب برای همه یک تُ بیایدقول می دهم تمام آرزوهای جهان برآورده شود...
عزیزم هر وقت دلت از دنیا گرفت به دوستت دارمهایی فکر کنکه قرار است از من بشنوی...
+ سوگلی ؟اصن مگه آدم از دنیا چی میخوادجز یه خیابون زیر بارونیه لیوان پر چایی ویه آدم که یکم بفهمدش ؟...
لهستاناورشلیمبرلیننه ...هرگز ندیده ام شبیه این جنگیکه مردم سر چشمان " تو " با هم دارند...