پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به خیره سری رهایت کردم،عشق را افسانه خواندم،دوست داشتنت را دروغ نامیدم،تنهایی را در آغوش کشیدم و رفتم،آن قدر رفتم که تو برایم هرگز شوی و شدی،دیگر ندیدمت اما امروز؛بعد از این همه سال دخترکی را دیدم در خیابان چقدر شبیه تو می خندید و آن گاه تازه فهمیدم چقدر زیاد ندارمت و تو هنوز جای نبودنت درد می کند، من زیر بار غرورِ بی رحمم تو را رها کردم و خاطراتت را کشتم اما به خیال خودم...ای آشنای قلبم؛ هوا سرد است، شب شده و باران می بارد، برگ ها...
گذشتم از او به خیره سریگرفته ره مه دگریکنون چه کنم با خطای دلم......