سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دانشجوی شهر غریب بودن، به من یاد داد که ما به هیچ مکانی تعلق نداریم مگر اینکه در آنجا خاطره ای داشته باشیم....
مامانم میگفت مهم نیست آدم ها چقدر قشنگ حرف میزنن چون تصمیم های مهم رو باید تو چند ثانیه بگیرناتوبوس دانشکده راه افتاد نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم باهم که یه دختری داد زد آقای راننده یه لحظه وایسین دوستم حالش بده سرمو چرخوندم بین اون همهمه ببینم کیه حالش بده چیشدهانگار راننده نشنید و به راهش ادامه دادچند نفر باهم گفتن دوستمون حالش بده نگه دارین راننده وایستاد از پنجره دختره رو دیدم که پیاده شدسرش رو بالا گرفت و تکیه داد به دیوار...
داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....🌹یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدی...