پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
صبح بی ترانهباران دانه دانه رهایم نمی کند این ابر بی نشانه دوایم نمی کندمثل کویر داغ تبالوده ام که بازیک رود عاشقانه صدایم نمی کنداز بسکه خورده ام غم ایام رفته راصد بغص بی بهانه رضایم نمی کند با زورقی شکسته به دریا زدم ببیناین موج بیکرانه چهایم نمی کندمانند برگ زرد خزانی شدم که باداز شاخه ی شکسته جدایم نمی کندتاخورده ام به شانه بی ارغوانی امیک سایه دلبرانه صدایم نمی کنددرگیر و دار شام دلاشوبی خود اماین صب...