پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قدم به قدمساحل را می گشتمشاید جایی پیدایت کنمدریا همچنان آرام بود و دلم ناآرامسنگین تر می شد آه دلمگویا حوصله دریا هم سر میرفتاز هر چه آشوبکه بیرحمانهخط های صورتم را به رخش می کشیدجوری شد دل دریا هم ناآرام شددیگر تنها نبودممن بودمو دریا بود وحرفهای منکه دریا را هم دلتنگت کرد ......
شب ها که دلتنگت میشوماز این شانه به آن شانهفقط غَلت میزنم...مثلِ یک ماهىِ جدا شده از دریاباید ببینى جان دادنم را......