شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
من مادر چند طفل بوده ام ؛ چند طفل که نه ؛ مادر یک کودکستان و مهد بوده ام و هستم ؛ که هر کدام از کودکان اخلاق و توقعات و نق زدن های خاص خودشون رو دارند .اینها تکلیفشون روشنه و راه آرام کردن و روبراه کردنشون رو بلدم .اما امان از کودکی که ساکت یک گوشه با اساب بازیهاش خودش رو سرگرم کرده اما نگاهش هزارتا چرا و میخوام و نمیخوام رو فریاد میزنه و لب باز نمیکنه بگه و باید من بخونم از نگاهش ...دمار از روزگار آدم درمیاره همین یکی ......
از مَنهم تا منهدم فقط یک د فاصله است .این دال میتونه یک دم باشه یا یک دنیا یا به قدر عبور از یک در تا این منهم منهم ها متنهی به منهدم شدن تمامت چه شخصیتی و چه هویتی شود ....
آدمها گاهی تا بینهایت درمانده می شوند از دست خودشان و دلشان .هیچ کاری هم از خود مستأصل شان ساخته نیست ؛ جز نظاره کردن از دور و جان کندن تدریجی....
من هر زمان که فرو ریختم ، در نهایت بیشتر از سه روز در آن وضع نبودم ، در کمترین زمان ممکن شروع به بازسازی کردم ، انگار نه انگار این آدم همان آدم چندروز پیش با آن ویرانه ها بود ، هربار هم که بازسازی کردم انگار بنای باشکوهتری جای فروریخته ها ساختم ، واثری ازقبل باقی نمی گذارم. گاهی تعجب می کنم از افرادی که نه بر روی خرابه ها بلکه درکنار و با حفظ همان خرابه ها شروع به بازسازی می کنند، و اینگونه مدام در کنار روزهای خوش،زهر تلخی ها را هم نوش می کنند...
مرا که غرق در تماشای گنبدهای فیروزه ای بودم به آسمانی فیروزه ای تری برد آن غریبه... چگونه ؟گفت اعجاز خدا را می بینی ؟! من از خدا خواستم باز امروزم که رنگ دلتنگی گرفته یک فراموشی یهویی مثل همان روزی که تو را دیدم، غرق در هنر دست بشر بودی و من غرق در تو شدم، برایم تدارک ببیند ..که باز تو را همان لحظه به من نشان داد ...باورت بشود یا نشود در اعماق وجودم تنها این لحظه به هیچ چیزی فکر نمی کنم...کاش تو هم ......من در دلم گفتم کاش کسی هم در ...
من زیاد به اهل قبور و به عبارت خودم بیداران و زنده هایی که دیگر بعد مکان و زمان ندارند سر میزنم به خصوص شهدای وطن، فارغ از اعتقادات مذهبی .....وقتی به نوشته های روی سنگها نگاه میکنم اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که خوشا به سعادتتون که چه باشکوه این دنیا رو ترک کردید ...حالا خوره ذهنم شده ،فرداها ما بمیریم ،آیندگان اگر از روی قبور ما گذر کنند چه خواهند گفت ؟؟!!خواهند گفت : اینها بی عرضگان و بردگان مدرنترین عصر حاضر بودند ؟ یا اینان همانهایی...
من سر سفره سیاست از کودکی نشسته بودم نه که انتخاب خودم باشه ، حتی سفره غذا هم که پهن میشد ، قبل از اینکه شکم را انباشته و پرکنیم ،مغز را پر میکردیم ....پس طبیعی ه که من نتونم با تویی که فقط در حد شکم زیست میکنی و به من می گویی زندگیت رو بکن چکار به سیاست داری ،همکفو و همسنگ باشم...