پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در چشم تو دیدم روز اول آخرم رابه آتش می کشیدی تو تمام پیکرم رامی سوختم و می باختم و می ساختماشعاری که می گرفت تمام نفسم راکاش که چشمان تو روی سینه ات بودپنجره ای باز به روی دل سنگ ات بودمیروم با یاد من افسوس می ماند بجاتا بلکه تو دانی چه غمی با عاشقت بودتو از غم های من شاد و من از غم خشنودهمه شب تا به سحر ذکر تو بر لب بوددل را با زمزمه ی عشق تو بر لب کشتندتحسین شد و این عشق تو شد محمود...
از زمانی که برایت باقی مانده لذت ببرشاکر روزهایی که هر یک به هدیه ای می ماندرویاها و امید هایی که هنوز امکان ممکن شدن دارندو عشق ها و مهربانی هایی که هنوز فرصت تجربه کردنشان با ماستیک روز ، روز آخر ما خواهد بود...