پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نکاح آذر با حضرت پاییز را می بینی؟!ب گمانم برگ ها رقاصان دعوت شده اند......
در آشفتگی اندیشه ی خویش قدم می زنمتا تاریکی بی تو بودن را قدری روشن تر کنم.چراغ مهربانی ات در آن دور دست ها سوسو می زند اما همچون سرابی هیچ گاه به من نمی رسد...منطقه ی قلب تو را نمی دانماما آب وهوای قلب منپاییز بارانی را رصد زده است.کاش کمی به پاییز می رفتیو با چراغ مهرت وارد جهانِ تاریکم می شدی!کاش کمی از باران الهام می گرفتیو قطره ای از مِهرت را همچون شبنمی در چشمانم می رقصاندی!...