سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بچه که بودم همیشه دلم میخواست دوچرخه داشته باشمچون عاشق دوچرخه سواری بودموقتی می دیدم یکی دوچرخه داره، خیلی ناراحت می شدم ، چون منم دلم میخواست یکی از اون دوچرخه ها داشته باشم، یه دوچرخه که مال خودم باشه، کسی ازم نگیرتش، یه دوچرخه که برم توی کوچه و خیابون دور بزنم!بزرگتر که شدم، آرزوهام هم بزرگتر شدمسیر زندگی ناهموارتر شدآنقدر بین رسیدن و نرسیدن ها قرار گرفتمکه دیگه برای داشتن دوچرخه حسرت نمی خوردمیه روز که داشتم از کوچه مون رد می ش...
تمام دنیایم زیر و رو می شوداز خود بی خود میشوموقتی که می بینم آن چشمان قهوه ای رنگت رازهرا صحراگرد...
و چه کسی خواهد فهمیددر این حوالیاز دلتنگی من؟؟؟...
آدم های زیادی به زندگی ا ت می آیندو می رونداما آدم های خوبِ زندگی ات را درزمان مناسبش پیدا میکنی!همان هایی که ماندن را بهتر از رفتن بلدند!آن ها دلیل حال خوبت خواهند شد!آن ها می آیند تا قصه ی ماندن را جورِ دیگری تعریف کنند!می آیند وتو به زندگی لبخند خواهی زدشاید دل شکسته و ناامید باشیاما مرهمی برای دل شکسته ات خواهند شدرفیق من!صبور باشاز رفتن ها دلگیر نباش!ادم های خوبِ زندگی ات خواهند آمد!اما در زمان مناسبش!و تو یک ر...
بیا جانمدستت را به من بدهبگذار روزگار هر چقدر می خواهدپاپیچ مان بشودوقتی که دستهایمان بهم گره خورده،دیگر هیچ دلیلی برای اضطراب قلب هایمان نیست!...
به او بگوییدمرا به بودنش کافیست!...