پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
داستان من و چشمان تو، داستان پسرکی ست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می نشیند و از پشت شیشه دوچرخه ای را می بیند که سال ها برای خودش بود ...!با آن دوچرخه تمام کوچه های شهر را می گشت، از کنار رودخانه آواز کنان عبور می کرد، سربالایی ها را با همه ی قدرت رکاب میزد و در سرپایینی ها، دستانش را باز می کرد، از میان سروها و کاج ها می گذشت و بلند بلند می خندید ...داستان من و چشمان تو ، داستان آن پسرک و دوچرخه است ... پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه...
بچه که بودم همیشه دلم میخواست دوچرخه داشته باشمچون عاشق دوچرخه سواری بودموقتی می دیدم یکی دوچرخه داره، خیلی ناراحت می شدم ، چون منم دلم میخواست یکی از اون دوچرخه ها داشته باشم، یه دوچرخه که مال خودم باشه، کسی ازم نگیرتش، یه دوچرخه که برم توی کوچه و خیابون دور بزنم!بزرگتر که شدم، آرزوهام هم بزرگتر شدمسیر زندگی ناهموارتر شدآنقدر بین رسیدن و نرسیدن ها قرار گرفتمکه دیگه برای داشتن دوچرخه حسرت نمی خوردمیه روز که داشتم از کوچه مون رد می ش...
هاروکی موراکامی:زندگی مانند دوچرخه است باید برای حفظ تعادل زندگیهمیشه در حرکت باشی....
☔️♡ روی پنجه های پام وایسادم.دستمو با تموم توانم دراز کردم...ولی دستم به ظرف شکلات نرسید! مامان خونه نبود... صندلی خیلی سنگین بود! دلم شکلات میخواست!آروم قدمامو کشیدم سمت بیرون از آشپزخونه که خوردم بهش!دو تامون پخش زمین شدیمولی با دیدن هم غش غشخندیدیم... خواستم ازش بپرسم:میکائیل؟! تو میتونی صندلی برداری بذاری زیر پات... واسمشکلات از تو کابینت بیاری؟!ولی تا به خودم اومدم دل ازشکلاتا کنده بودم و پشتش،روی دوچرخه پرواز م...
کاش یکی پیدا میشد منو یه سورپرایز میکرد یکم خوشحال بشم. آخرین باری که یکی سورپرایزم کرد حدود ده یازده سالم بود بابام چون معدلم خوب شده بود برام یه دوچرخه ی بزرگ خرید خودش سوار میشد...
پول خوشبختی نمیاره ؛ ولی گریه کردن تو یه مرسدس آسونتر از گریه کردن روی دوچرخه است !...
میدانی چه موقع از روی دوچرخه میافتی؟ زمانی که رکاب زدن را فراموش کنی. زندگی نیز اینگونه است....