شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
نَبار یا همیشه ببار،هوای شرجیِ پس از باران قطع شده نفسم را بند می آورد. زهرا مِیمَری ....
دلم یک فقره دیوانه میخواهد،که بیاید و باهم برویم سراغ تمام دیوانگی هایِ دنیا!سوار ماشین ساده اش بشوم و تمام دوربین های کنترل سرعت شهر مارا ثبت کنند..که آدرنالین از گونه هایم بیرون بپاشد..ک بوسه اش بر روی گونه هایم دیوانه ترم کند..برویم تا بلندترین نقطه ی شهر و دستهای همدیگر را فشار دهیم و بلند جیغ بکشیم که تمام عالم ببینندمان!..چشم هایمان را بر روی یکدیگر بازکنیم و باهم با عمق عمیقِ چشم هایمان حرف بزنیم...که بنشینیم و تمام شعرهای جهان...