شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
واسم لالایی عشقه، تو که باشی کنار من سرم رو شونه هات باشه،نشی باز بی خیال منچه حسی مثل آغوشی، منو هر روز میپوشیهوام بوی تو رو داره،نمیخوام لحظه ی دور شیچه با تو حال من خوبه،نفس هام کوک و میزونهیه دیوونه شدم هرشب،واست سلفژ میخونهچقدر تن پوشت تو داغه،مثه شرجی مردادهیه نقاشی مفهومیپر از موج های بی تابه........
نَبار یا همیشه ببار،هوای شرجیِ پس از باران قطع شده نفسم را بند می آورد. زهرا مِیمَری ....
این شب، هنوزِ بلندی ست که با حواس نجیبش هوای شرجی ما را نفس می کشد دارد.بگذاراز کدام خاطره دم بزندسکوت تن به تن چشمهای ما با هم....جلال پراذرانسفیر اهدای عضوفعال محیط زیست...
شش هفت ساله به نظر می رسد، کمی تپل با موهای چتری و چشم های سیاه. پاها را به زمین می کوبد و اشک می ریزد که من مادر ندارم. پدرش دست روی سرش می کشد و چیزی زیر گوشش زمزمه می کند، پسر پشت دست را روی مژه های خیس اش می کشد. از کنارشان رد می شوم و با خودم فکر می کنم آن وعده پدر تا کی پسرک را آرام نگه می دارد؟ کی دوباره یادش می افتد که مادر ندارد؟مادرش همسن و سال من است، از دوستان زمان مدرسه. تلفن زده حال و احوال، از دخترش می گوید، می خندد که اهل بیت...