پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
صبر کن،صبر،به دستان اقاقی سوگندو به سوسوی کم نور چراغی سوگند که همین روزنه ما را به ره نور برد تا به اسرار شب مستی انگور برد...
من به فنجان تب عشق تو،دریا ریختم...حیف از آن مهری که در پای تو،یکجا ریختم......
رنج ما ،بیش از تواناین دل رنجور بود......